گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منتخب آلتاواریخ
جلد اول
سلطان ابراهيم بن سلطان سكندر لودي‌




به اتفاق امرا در سنه ثلث و عشرين و تسعمائة (923) بر سرير سلطنت در آگره جلوس نمود و شاهزاده جلال خان بن سلطان سكندر به فرمانروايي جونپور مقرر گشته به نام سلطنت موسوم شد و خان جهان لوحاني حاكم راپري به آگره آمده امرا را بر شريك ساختن او در امر سلطنت ملامت بسيار كرد و قبح اين معني نموده فرامين به نام امراي حدود شرقيه صادر شد كه جلال خان را گرفته به درگاه آرند و او از جونپور به كالپي آمده و جمعيت بسيار به هم رسانيده و خطبه و سكه به نام خود درست كرده به سلطان جلال الدين مخاطب گشت و اعظم همايون سرواني چندگاه به او متفق شده، آخر سلطان ابراهيم را آمده ديد و سلطان ابراهيم چندي را از برادران كه مقيد بودند، مثل شاهزاده اسماعيل خان و حسين خان و ديگران را در قلعه هانسي فرستاد و از براي هر كدام ايشان مأكول و ملبوس و دو دو خدمتكار از اهل حرم مقرر گردانيد و خود به عزم تسخير ملك شرقي تا بهون گائون رسيد و آن مواسها «1» را پاك كرده به قنّوج آمد و امراي بسيار بر سر جلال خان نامزد فرمود و جلال خان با سي هزار سوار و چند حلقه فيل خود را به جانب آگره كشيد. ملك آدم كاكر از جانب سلطان به حراست آگره آمده و امراي ديگر نيز به مدد او رسيده جلال خان را به مقدمات دلپذير و نصايح دلنشين بر اين آوردند كه اسباب تجمل و شوكت پادشاهي به سلطان بگذراند تا التماس عفو تقصيرات نموده، سركار كالپي را به جايگير وي بدهانند. جلال خان در حال قبول كرده چتر آفتاب‌گير و نقاره و غير آن را به ملك آدم سپرد تا در حدود اتاوه به نظر سلطان در آورد و سلطان صلح او را قبول نفرموده افواج‌گران به دفع جلال خان نامزد ساخت و او از روي اضطرار پناه به راجه گواليار برد و امراي سكندري كه باعث تزلزل در امر سلطنت شده بودند، همه در مقام اطاعت سلطان درآمدند و سلطان را با ميان بهوه كه اعظم امراي سكندر و وزير و مشير او بود انحراف مزاج پيدا شد و او را در زنجير كشيده به ملك آدم سپرد
______________________________
(1). نسخه: مواسا.
ص: 226
و پسر او را رعايت فرموده به منصب عالي پدر سرفراز گردانيد و ميان‌بهوه در زندان وديعت حيات سپرد و اعظم همايون سرواني حاكم كره را با سي هزار سوار و سه صد زنجير فيل به جهت تسخير گواليار نامزد ساخت و جلال خان از آنجا گريخته به جانب مالوه پيش سلطان محمود مالوي رفت و بعد از رسيدن افواج سلطاني راي بكرماجيت پسر راي مان‌سنگ كه بعد از كشتن پدر حكومت گواليار داشت، طاقت مقاومت نياورده قلعه را نتوانست نيكو محافظت نمود و قلعه بادل‌كره نام پايان قلعه گواليار عمارتي عالي بود، از راي‌مان سنگ به دست اهل اسلام مفتوح گشت و از آنجا صورتي رويين كه معبود هنود بود به دست آورده به آگره فرستادند و سلطان ابراهيم آن را به دهلي فرستاد و بر دروازه شهر نگاه داشتند و آن را پيش از جمع اين تاريخ به ده سال در سنه نهصد و نود و دو (992) در فتح‌پور آورده بودند و مؤلف اين منتخب نيز ديده و از وي ناقوس و جرس و ساير آلات ساختند و در آن ايام سلطان ابراهيم بر امراي قديم بي‌اعتماد شده، اكثري را مقيد و محبوس ساخته به جاها آواره گردانيد و چون صحبت جلال خان به سلطان محمود مالوي راست نيامد از مالوه فرار نموده به ولايت كره‌كنكه رفت و به دست جماعت گوندان افتاد و ايشان او را مقيد ساخته به تحفه نزد سلطان فرستادند و او حكم كرد تا به قلعه هانسي برده با برادرانش ملحق سازند و هم در اين راه شربت شهادت چشيد. بيت:
شربت سلطنت و جاه چنان شيرين است‌كه شهان از پي آن خون برادر ريزند
خون آزرده دلان را ز پي ملك مريزكه ترا نيز همان جرعه به ساغر ريزند و بعد از چندگاه حسب الامر سلطان ابراهيم اعظم همايون سرواني با پسرش فتح خان محاصره قلعه گواليار را كه نزديك به گرفتن رسانيده بود گذاشته به آگره آمد و هر دو محبوس و مقيد شدند و اسلام خان پسر اعظم همايون در كره از مال پدر جمعيت به هم رسانيده و امراي آن حدود را با خود متفق ساخته با حاكم كره احمد خان نام جنگ كرده او را منهزم گردانيد و سلطان ابراهيم بر سر امرايي كه از اردو گريخته به اسلام خان پيوسته بودند احمد خان برادر اعظم همايون لودي را سردار لشكري انبوه اعتبار كرده با خوانين صاحب شكوه ديگر مثل خان خانان فرملي و امثال او نامزد ساخت و نزديك به قصبه بانگرمو قريب قنوج اقبال خان
ص: 227
خاص خيل اعظم همايون با پنج هزار سوار و فيلان نامدار از كمين برآمده بر لشكر سلطان زد و همه را بر هم زده به در رفت و سلطان جمعي ديگر را به جهت احتياط به كمك ايشان فرستاد و مخالفان نيز كه تا قريب چهل هزار سوار مسلح و پانصد زنجير فيل داشتند به مقابله و مقاتله ايشان پاي ثبات افشردند و از جانب بهار، نصير خان لوحاني با سرداران ديگر آمده مخالفان را از دو جانب دودله ساخت و ميان فريقين جنگي صعب چنان واقع شد كه كسي نشان ندهد و بعد از كشش بسيار شكست بر باغيان افتاد و اسلام خان كشته شد و سعيد خان لودي اسير گشته و آن فتنه فرو نشست. شعر:
مكن چون ابر كافر نعمتي با منعم و مكرم‌كه يابد نعمت از بحر و زند بر سينه پيكانش
چو دريا تا تواني حق‌گزاري رسم و عادت كن‌كه بدهد ابر را بحري پي يك قطره بارانش و هر چند اين‌چنين فتحي روي نمود، اما دل سلطان هنوز هم از امرا صاف نشد و ايشان نيز اين معني را فراگرفته هرجا لواي مخالفت برافراختند و بسياري از امراي عظيم الشأن پادشاه نشان چون اعظم همايون سرواني و ميان بهوه وزير سلطان سكندر در اين اثنا به قيد و حبس از عالم رفتند. بيت:
همان مرحله است اين بيابان دوركه گم شد درو لشكر سلم و تور
همان منزل است اين جهان خراب‌كه ديدست ايوان افراسياب و ميان حسن فرملي در چنديري به اشارت سلطان به دست شيخ‌زاده‌هاي اوباش آنجا كشته شد و دريا خان لوحاني حاكم بهار و خان جهان لودي از هراس روگردان شدند و دريا خان بعد از چندگاه فوت شد و بهادر خان پسرش باغي شده قايم مقام پدر گشت و امراي برگشته با او متفق شدند و در نواحي بهار قريب يك لك سوار به هم رسانيده و جمعيت كرده و ولايات را متصرف گشته و خود را سلطان محمد «1» خطاب داده، خطبه و سكه به نام خود درست گردانيد و لشكرش راست تا ولايت سنبل رسيده در حوزه ضبط و تصرّف درآورده و چندگاه در بهار و آن ولايت خطبه به نام او بود. اتفاقا پسر دولت خان لودي كه خان خانان نام داشت از لاهور به آگره نزد سلطان آمد و متوهم شده از او گريخته پيش پدر رفت و چون دولت خان
______________________________
(1). نسخه: محمود.
ص: 228
روي خلاصي خود از سلطان نمي‌ديد، همان پسر را به كابل فرستاد تا ملازمت فردوس مكاني ظهير الدين بابر پادشاه نموده ايشان را بر سر هندوستان آورد و خان خانان عاقبت شكايت از پدر خود نزد فردوس مكاني بابر پادشاه برده، مزاج ايشان را از او منحرف ساخت و صحبت راست نيامد، چنانچه بيايد ان شاء الله تعالي، و خان خانان تا زمان خروج شير شاه زنده بود تا در حبس او درگذشت و سلطان محمد در بهار رخت به عالم باقي بربست و امرا جابه‌جا از سلطان ابراهيم روگردان شدند و فتوري عظيم در ملك راه يافت و اركان سلطنت در تذبذب افتادند و رايت دولت بابر پادشاه بلندي گرفت و مجمل اين احوال آنكه دولت خان و غازي خان پسرش و ديگر امراي كبار سلطان ابراهيم عالم خان لودي را در كابل مصحوب عرايض نزد ظهير الدين بابر پادشاه فرستاده ترغيب بر تسخير هندوستان نمودند و بابر پادشاه جمعي را از امراي خويش همراه عالم خان نامزد ساختند تا پيشتر رفته به ضبط و تسخير آن ولايت بپردازند. اين جماعت سيالكوت و لاهور و مضافات آن را مستخلص گردانيده حقيقت حال معروض داشتند و اين قطعه تاريخ فتح هند يافتند. قطعه:
ظهير الدين محمد شاه بابرسكندر دولت و بهرام صولت
به دولت كرد فتح كشور هندكه تاريخ آمدش فتح به دولت و بابر پادشاه به كوچهاي متواتر به كنار آب سند رسيده و مجموع لشكر بعد از ديدن‌شان واجب در آن منزل به ده هزار سوار مرد كاري كشيده بود. در اين ولا دولت خان و غازي خان برگشته با سي هزار سوار مرد كاري از افغانان و غير آن قصبه كلانور را متصرف گشته روي به محاربه امراي بابري به لاهور آوردند و امير خسرو كه قلعه سيالكوت را مضبوط كرده بود، به رسيدن غازي خان خالي ساخته و فرار نموده به اردو ملحق شد و بعد از چند روز بابر پادشاه در سيالكوت رسيده نزول فرمود «1» و قصبه سيالكوت را ويران نموده دهولپور آبادان نمود و عالم خان از جانب بابر پادشاه به دهلي رفته و به سلطان ابراهيم مقابل شده و شبخون بر سپاه سلطان آورده و جلال خان با بعضي امراي ديگر در آن شب آمده با عالم خان متفق شدند و منتخب التواريخ ج‌1 228 سلطان ابراهيم بن سلطان سكندر لودي ..... ص : 225
______________________________
(1). از اين‌جا تا عبارت «آبادان نمود» فقط در يك نسخه آمده است.
ص: 229
سلطان‌ابراهيم تا زمان طلوع صبح از سراچه خويش حركت نكرد و عالم خانيان به گمان فتح غنيمت گرفته هر طرف متفرق شدند و معدودي چند با عالم خان ماند و سلطان ابراهيم فيلي را پيش انداخته بر قلب دشمن زد و ايشان را پاي ثبات برجا نماند و عالم خان نادرست پيمان از ميان‌دوآب گذشته به سهرند رسيد و از آنجا به قلعه گنگونه از توابع ملوت در دامن كوه پناه برد دلاور خان لوحاني از او جدا شده در ملازمت بابر پادشاه رفته در سلك دولت خواهان درآمد و عالم خان نيز بعد از چندگاه آمده بابر پادشاه را ديد و بابر پادشاه به دستور سابق تعظيم او به جا آورده در وقت ديدن قيام نموده با خلعت و مراحم ديگر سرفراز ساخت و چون اردو به حدود كلانور نزول نمود محمد سلطان ميرزا و امراي ديگر از لاهور آمده ملحق شدند و از آنجا به حوالي قلعه ملوت كه غازي خان از آن قلعه قرار بر فرار داده به در رفت و دولت خان باز به ملازمت شتافت و به دستور سابق گناهان به عفو مقرون شد و روز بارعام كه دو شمشير در گردن او بسته آورده بودند حكم شد كه او را بدان حال نيارند و به احترام طلبيده و نشستن فرموده او را نزديك خود جا دادند. نظم:
كرم آنست كه احسان به گنهكار كني‌ورنه با دوست جز احسان نكند اهل كرم اما اموال او را قسمت به سپاهيان نمودند و قلعه ملوت (كه ظاهرا عبارت از ملوت باشد) به تصرف بابر پادشاه درآمد و بعد از چند روز دولت خان از اين واقعه در قيد پادشاهي از عالم درگذشت و بابر پادشاه به قصد تعاقب غازي خان در كوه سوالك درآمده و در دامن كوه نادون «1» كه كوهي است بس بزرگ نزول نمود و غازي خان به دست نيامد و از آنجا بازگشته منزل به منزل به نواحي سهرند كنار آب كهگر معسكر ساخت و از آنجا در سامانه و سنام رسيد و امير كته بيگ را فرمان داد كه تا به حوالي اردوي سلطان ابراهيم كه بعد از شكست عالم خان در نواحي دهلي متمكن بوده رفته، خبر چگونگي و چندي لشكر او بياورد و در اين منزل ببن افغان بعد از بغي آمده ديد و از اين منزل شاهزاده محمد همايون ميرزا با خواجه كلان بيگ و ديگر امراي نامدار بر سر حميد خان خاص خيل سلطان ابراهيم كه از حصار فيروزه جمعيت كرده به قصد جنگ مي‌آمد نامزد شدند تا به طريق ايلغار رفتند و محاربه
______________________________
(1). نسخه: هندون.
ص: 230
عظيم واقع شد و شكست بر حميد خان افتاد و جمعي كثير به قتل و اسر رفتند و سركار حصار فيروزه به جمع دو كرور در وجه جلدوي شاهزاده مقرر شد. بابر پادشاه به دو منزلي شاه آباد كنار آب جون فرود آمده سيد مهدي و خواجه محمد سلطان ميرزا و سلطان جنيد برلاس را بر سر داود خان و جمعي از امراي سلطان ابراهيم كه با پنج شش هزار سوار از آب جون گذشته بودند نامزد ساخت و اين جماعت نيز از آب جون گذشته افغانان را مالشي خوب دادند و كشتند و اسير ساختند و بقية السيف به اردوي سلطان ابراهيم پيوستند و از اين مقام كوچ فرموده جرانغار و برانغار و غول تمام راست كرده از نظر پادشاهي درآوردند و هشت «1» صد عرابه «2» در يك روز مكمل شد و استاعلي قلي آتش‌باز بر حسب حكم به دستور توپخانه روم عرابه‌ها را به زنجير و خام‌گاو كه به صورت ارقمچي ساخته بودند به يكديگر پيوستند و در ميان هر دو عرابه شش هفت توبره پرخاك «3» تعبيه نمودند تا روز معركه تفنگ‌اندازان در پناه عرابه و توبره پرخاك تفنگ به فراغت توانند انداخت و قرارداد او چنان شد كه كوچ كرده شهر پاني‌پته را در عقب لشكر گذاشته نزول نمايند و صف عرابه را پيش داشته پناه سازند و سوار و پياده در پس عرابه تير و تفنگ به مقاتله درآيند و ديگر سواران از اطراف و جوانب بيرون تاخته به مدافع «4» و مجادله قيام نمودند و وقت ضرورت باز به عقب عرابه معاودت كنند و روز پنجشنبه سلخ جميد الآخر سنه نهصد و سي و دو (932) به قرب بلده پاني‌پته در شش كروهي اردوي سلطان ابراهيم نزول واقع شد و عدد لشكر سلطان ابراهيم يك لك سوار و هزار فيل و لشكر بابر شاه پانزده هزار سوار و پياده تخمين نموده بودند.
هر روز سپاهيان بابر پادشاه از گوشه و كنار سپاه افغانان تاخته سرها مي‌آوردند و از سلطان ابراهيم و لشكريانش در اين مدت اصلا حركتي و جرأتي واقع نشد تا شبي مهدي خواجه و محمد سلطان ميرزا و ديگر امرا با پنج هزار كس بر لشكر سلطان ابراهيم شبخون بردند و بسياري را از آن مردم به هلاكت رسانيده به سلامت بر آمدند و غنيم با وجود اين پراكندگي متنبّه نشد و روز جمعه هشتم رجب المرجب از
______________________________
(1). نسخه: هفت.
(2). نسخه: ارابه.
(3). نسخه: خاك تفنگ.
(4). نسخه: در هر سه نسخه چنين است، و قياسا به صيغه مصدر بايد باشد.
ص: 231
سنه مذكوره سلطان ابراهيم به افواج گران چون سدّ رويين اسكندر به لباس آهنين آراسته بر آمد و بابر پادشاه نيز با دبدبه عظمت و شوكت تمام سپاه خود را ترتيب داده در مقام ثبات ايستاده فرمان داد كه از جانب جرانغار امير قراقورچي و امير شيخ علي و ديگر امرا و از جانب برانغار ولي قزل و بابا قشقه با تمامي جماعت مغول دو دفعه شده از عقب سپاه مخالف محاربه نمايند و از مقابله امراي برنغار و جرنغار به تمام و از افواج خاصه امير محمدي كوكلتاش و امير يونس علي و امير شاه منصور برلاس و ديگر امراي نامدار در آيند و چون افغانان به جانب برنغار بيشتر توجه نموده بودند، امير عبد العزيز كه طرح بود حسب فرمان پادشاهي به مدد برنغار رفت و غنيم را بر شبيه تير گرفتند و اجساد مخالفان پر برآورده مرغ روح بعضي از قفص قالب پرواز مي‌نمود و پر و بال به مقراض شمشير دو رويه قلم مي‌شد. نظم:
چنان خون روان شد به دشت نبردكه چون سيل بردي ز جا پاي مرد
نسيمي كه آيد سحر زان مقام‌دهد بوي خون جگر در مشام و از كشته پشته پشته شد و جمعي كه باقي ماندند طعمه زاغ و زغن گشتند و مدت دو قرن از آن واقعه تا زمان تحرير اين منتخب گذشته كه هنوز در شب‌ها آواز ده و ستان و بكش و بزن از آن ميدان به گوش سامعان مي‌رسد و در سنه نهصد و نود و هفت (997) جامع اين اوراق نيز وقت سحر كه از بلده لاهور به جانب فتح‌پور مي‌رفت و عبور در آن ميدان افتاد، اين صداي هولناك به گوش آمد و جماعتي كه همراه بودند خيال كردند كه مگر غنيم پيدا شد آنچه شنيده بود ديد. كار خداي را به خدا حواله كرديم و گذشتيم و سلطان ابراهيم را در ويرانه ناشناخته «1» با جمعي از نزديكان زير تيغ كشيدند و سرش در نظر بابر پادشاه آوردند. قريب پنج شش هزار كس نزديك سلطان ابراهيم در يك موضع به قتل رسيده بودند. شعر:
روشنت گشت كه اين تيره جهان دام بلاست‌خبرت شد كه جهان عشوه ده داد دغاست
آنكه در آب نمي‌رفت كسي از بيمش‌غرقه بحر محيط است كه بس نا پهناست «2» و بابر پادشاه از آنجا بعد از چنين فتحي عظيم همان روز در دهلي نزول فرمود و خطبه را به نام خود درست گردانيد و شاهزاده محمد همايون ميرزا و ساير امرا را به
______________________________
(1). نسخه: ساخته.
(2). و چنين است در هر سه نسخه بداؤني.
ص: 232
جانب آگره حكم ايلغار شد و خزانه ابراهيم را كه بي‌پايان بود به دست آوردند و بر سپاهيان قسمت كردند. بيت:
كسي كو كند جان به ميدان نثاربرو زر كن از روي احسان نثار
اگر چند باشد جگردار مردچو بي‌برگ باشد نجويد نبرد و اين واقعه در سنه اثني و ثلثين و تسعمائة (932) روي نمود و هنديان «شهيد شدن ابراهيم» تاريخ يافتند و از آن‌گاه باز سلطنت از خاندان افغانان لودي منتقل شده، به دودمان امير تيمور صاحبقران قرار يافت و مدت سلطنت سلطان ابراهيم نه سال بود.

[طبقه هشتم: گوركانيان دوره اول]

ظهير الدين محمد بابر پادشاه غازي‌

بعد از آن بر تخت سلطنت جلوس فرمود و عالم را به داد و دهش زيب و فر ديگر داد و به سمرقند و عراق و خراسان و كاشغر انعامات فرستاد و به مكه و مدينه مقدسه و مزارات متبرّكه نذرها ارسال داشت و به تمامي مردم بدخشان و كابل جدا جدا از خزاين موفوره هندوستان زر بي‌قيمت روانه گردانيد و جهان را گلستان ساخت و امراي هندوستان با وجود استمالت و ترفيه حال به اطاعت در نمي‌آمدند و متوحش در قلاع و بقاع تحصن جستند و قاسم سنبلي در سنبل و نظام خان در بيانه و حسن خان ميواتي در الور و تتار خان سارنگ خاني در گواليار متحصن شدند و اتاوه را قطب خان و كالپي را عالم خان داشتند و قنوج و ساير بلاد شرقيه در تصرف افغانان بود كه در زمان سلطان ابراهيم نيز اطاعت نمي‌كردند. ولد بهار خان را به پادشاهي برداشته و سلطان محمد لقب كردند و تا بهار در تصرف او بوده. نصير خان لوحاني و معروف فرملي و ديگر امراي كبار در بيعت او درآمدند و مرغوب نام غلام سلطان ابراهيم قصبه مهاون را كه در بيست گروهي آگره آن طرف آب جون واقع شده مستحكم ساخته، اطاعت پادشاهي نمي‌كرد و لشكرهاي بابر پادشاه براي تسخير ولايات نامزد شد و فيروز خان و سارنگ خان و شيخ بايزيد برادر مصطفي فرملي و افغانان ديگر به ملازمت آمده جايگير يافتند و شيخ كهورن كه از امراي
ص: 233
مردم هند و از ظرفاي ايشان بود و در فن موسيقي ثاني نداشت، با تمامي جمعيت ميان‌دوآب آمده ديد و ولايت سنبل به جايگير شاهزاده محمد همايون ميرزا مقرر گشت و قاسم سنبلي را گرفته امرا نزد پادشاه فرستادند و جمعي ديگر بر سر بيانه نامزد شده و نظام خان را محصر داشتند و در اين سال راناسانكا قلعه كهندهار را از نواحي رنتهنبور از حسن ولد مكهن گرفته متصرف شد و شاهزاده محمد همايون ميرزا با جمعي از امرا كه براي ضبط و فتح دهولپور تعين بودند بر سر جماعت افغانان لوحاني كه قريب پنجاه هزار كس از قنوج پيشتر آمده بودند نامزد ساختند و سيد مهدي خواجه و محمد سلطان ميرزا نيز كه به فتح و تسخير اتاوه مقرر بودند در ركاب شاهزاده روان گشتند و شاهزاده تمام ولايت شرق را تا جونپور مستخلص گردانيد و در اين اثنا راناسانكا و حسن خان ميواتي سلطان محمود نامي را از فرزندان سلطان سكندر لودي به نام پادشاهي برداشته با جمعيت فراوان و لشكري بيكران متوجه ولايت پادشاهي شده از راه بساور به نواحي فتح‌پور عرف سيكري رسيدند و نظام خان حاكم بيانه عرايض به درگاه بابر پادشاه نوشته به وسيله مير سيد رفيع الدين صفوي كه از اكابر سادات بلخ و اعظم محدثين آن ديار بود و در زمان سلطان سكندر لودي به هندوستان آمده خطاب حضرت مقدسه يافته بود به ملازمت پادشاه آمده ديد و تاتار خان سارنگ خاني نيز بعد از گرفتن راناسانكا قلعه كهندهار را و غلبه كفار اول عرايض به پادشاه فرستاد كه قلعه گواليار را مي‌سپارم و چون خواجه رحيم داد و شيخ كهورن و جماعت ديگر مي‌رسند او پشيمان مي‌شود و اين جماعت به رهنموني شيخ محمد غوث كه يگانه زمانه و در علم دعوت اسما نشانه بود به تدبير صايب در قلعه درمي‌آيند و قلعه را خواهي نخواهي از تاتار خان گرفته او را به ملازمت بابر پادشاه مي‌فرستند و هم‌چنين محمد زيتون افغان نيز قلعه دهولپور را با امراي پادشاهي مي‌سپارد و آمده مي‌بيند و در اين اثنا راناسانكا به حدود بيانه مي‌رسد و دست‌اندازي در ولايت مي‌نمايد و روزي چند توقف در آن حدود كرده به فتح‌پور مي‌رسد. بابر پادشاه با قليلي از سپاه حاضر از دار السلطنت آگره عازم جنگ و جدال شده فرمان طلب به نام شاهزاده محمد همايون ميرزا مي‌نويسد كه جونپور را به بعضي امراي نامدار سپرده خود به سرعت برسد تا در اين
ص: 234
غزا شريك باشد و شاهزاده كامكار ولايت چوند «1» و بهار را از نصير خان «2» لوحاني مستخلص گردانيد و خواجه امير شاه حسن و امير جنيد برلاس را به حكومت جونپور نصب فرموده به راه كالپي آمده عالم خان حاكم آنجا را چه به صلح و چه به جنگ در سلك ساير بندگان آورده و به سرعت در ملازمت پادشاه رسيده نوازش‌هاي خسروانه درمي‌يابد و هم در اين روز قدوة الاعظم «3» و الاكابر خواجه خاوند نقش‌بندي از كابل مي‌رسد و امرا در كنكاش نشسته، راي اكثري بر آن قرار مي‌يابد كه چون لشكر راناسانكا از مور و ملخ بيشتر شنيده مي‌شود، مصلحت آن است كه قلعه آگره را استحكام داده با جمعي سپرده پادشاه اسلام با نفس نفيس خود جانب پنجاب رفته منتظر لطيفه غيبي باشد. پادشاه اين كنكاش را قبول نفرموده و به نيت جهاد كمر عزيمت بربسته و دل بر شهادت نهاده به جانب ميدان فتح‌پور توجه فرمود و اين مضمون را پيش نهاد والا همت داشت. بيت:
چو جان آخر از تن ضرورت رودهمان به كه باري به عزت رود
سرانجام گيتي همين است و بس‌كه نامي پس از مرگ ماند به كس و امرا دست به كلام مجيد پرده بر تجديد عهد و امضاي عزيمت غزا و اعلاي كلمه عليا و ترويج شريعت غرّا قسم خورده معركه رزم را بزم دانستند و داد مردانگي كه چشم روزگار نديده بود و بعد از جدّ و اجتهاد بسيار علم دولت اسلام ارتفاع گرفت و رايات كفر نگون‌ساري يافت و در جنگ مغلوبه تيري بر پيشاني حسن خان ميواتي كه كافر كلمه‌گو بود مي‌رسد و مردم او را در چاهي انداخته روي به فرار مي‌نهند و او در چاه جهنم مي‌افتد، اگرچه شخصي ميواتي جوكي سر و شكلي در سنه نهصد و شصت (960) بعد از فوت سليم شاه افغان سور در ميوات خروج كرده خود را حسن خان مي‌گرفت و بعضي از نشانهاي پنهاني به ميواتيان مي‌گفت و جمعي او را قبول كرده بودند و جامع اين منتخب نيز در سنه نهصد و شصت و پنج (965) در آگره او را ديده بود، اما آثار نجابت و سرداري از روي او هيچ معلوم نمي‌شد و خان خانان بيرم خان مرحوم مي‌گفت كه حسن خان مذكور مردي صاحب
______________________________
(1). نسخه: حريد متن انگليسي‌Harand
(2). نسخه: نصرتخان.
(3). چنين است در هر سه نسخه و صحيح «الاعاظم» است.
ص: 235
جمعيتي پادشاه نشاني بوده و طبع نظمي داشت و ابيات او ميان مردم مشهور است و اين مرد كه خود به گواري مي‌ماند كه صورت او به تمام مسخ شده مي‌نمايد. حاشا و كلّا كه اين آن حسن خان باشد و بعد از چندگاه بعضي از خان‌زاده‌هاي ميواتي بنا بر حميت و غيرت او را به قتل رسانيدند و بعد از اين فتح به اندك فرصتي عارضه بيماري بر ذات آن پادشاه غازي طاري شد و بعد از آنكه سنّ شريفش به پنجاه سال رسيده بود، در سنه سبع و ثلثين و تسعمائة (937) از عالم فاني به ملك جاوداني انتقال فرمود. شعر:
تاريخ وفات شاه بابردر نهصد و سي و هفت بوده و «شش شوال» نيز تاريخ وفات او شد و تاريخ ولادت او از اين بيت معلوم مي‌شود، بيت:
چون در شش محرم آمد شه مكرم‌تاريخ سال او هم آمد شش محرم «1» و مدت سلطنت او چه در ولايت ماوراء النهر و بدخشان و كابل و كاشغر و چه در هندوستان سي و هشت سال بود و در سن دوازده سالگي به درجه سلطنت رسيده بود و خواجه كلان بيگ در مرثيه او اين بيت گفته، بيت:
بي‌تو زمانه و فلك بيمدار حيف‌باشد زمانه و تو نباشي هزار حيف و از جمله فضلاي زمانه او شيخ زين خافي است كه واقعات بابري را كه آن پادشاه مغفور نوشته به عبارتي بليغ «2» ترجمه كرد و اين شعر از اوست كه، ابيات:
آرميدي به رقيبان و رميدي از ماما چه كرديم و چه ديدي چه شنيدي از ما
بهر دل بردن ما حاجت بيداد نبودمي‌سپرديم اگر مي‌طلبيدي از ما ابيات:
بس كه گشتم تنگدل در آرزوي آن دهن‌تنگ شد بر جان من راه برون رفتن ز تن
هست شعر من ز عقل و نقل خواهم بشنودجامع العقول و المنقول مولانا حسن ديگري مولانا بقايي است كه مثنوي در بحر مخزن گفته و از او شعري بالفعل به خاطر نمانده. ديگر مولانا شهاب الدين معمايي است كه فضيلت جزئي معما فضايل
______________________________
(1). بعضي اين شعر را بدين صورت نوشته‌اند، بيت:
چون در شش محرم زاد آن شه مكرم‌تاريخ مولدش هم آمد شش محرم
(2). نسخه: فصيح.
ص: 236
كلّي علمي او را پوشيده و زماني كه درميش خان «1» از جانب شاه اسماعيل صفوي حسيني به حكومت خراسان منصوب شد، قدوة المحدثين مير جمال الدين محدث روزي در وقت وعظ دفع منافات ظاهري ميان كريمه إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ و آن حديث صحيح كه خلق عالم در هفت روز كرده به دو وجه «2» نمودند و مولانا شهاب الدين دفع آن كرده وجهي وجيهي چند در تطبيق آورده، رساله‌يي در اين باب نوشته و فضلاي عصر توقيعات بر آن ثبت كردند و جامع اوراق نيز به تقريبي كلمه چند نظم و نثر نوشته و اين رباعي از آن جمله فقير است، رباعي:
اين نسخه كه آمده است چون سحر حلال‌نظم و نثرش پاك‌تر از آب زلال
نوريست ز انوار شهاب ثاقب‌كز منقبتش زبان فكرت شده لال و اين معما به اسم كاشف از اوست كه، رباعي:
از بهر فريب دل ما خسته دلان‌هر لحظه ز ناز آن صنم غنچه دهان
بر صفحه گل كرد رقم آن سر زلف‌وانگه رخ مه كرد ز يك گوشه عيان وفات مولوي در وقت مراجعت جنت آشياني محمد همايون پادشاه است از سفر گجرات در سال نهصد و چهل و دو (942) و مير آخوند امير مورخ «شهاب الثاقب» تاريخ يافت و از جمله غرايب اختراعات آن شاه مغفرت پناهي خط بابري است كه مصحفي بدان خط نوشته و به مكه معظمه فرستاده و ديوان شعر تركي و فارسي او مشهور است و كتابي دارد در فقه حنفي مبين‌نام به فتح ياي مثنّات و شيخ زين شرحي بر آن نوشته مبين‌نام به كسر يا و رسايل عروض او نيز متداول است. بيت:
آسمان را كه بجز جور نباشد هنري‌كارش اينست كه هر لحظه كند خون جگري
لاله‌يي را ندهد تاج شرف تا نكندپاي‌مال اجل از جور سر «3» تاجوري

نصير الدين محمد همايون پادشاه غازي‌

در سنه سبع و ثلثين و تسعمائة (937) از سنبل به ايلغار آمده به استصواب امير
______________________________
(1). نسخه: درمش خان.
(2). نسخه: بدر درجه.
(3). در نسخه‌ها «سري» به يا.
ص: 237
خليفه كه وكيل و وزير مطلق بود بر تخت سلطنت جلوس فرمود و اين تاريخ يافتند كه، بيت:
محمد همايون شه نيك‌بخت‌كه خير الملوك است اندر سلوك
چو بر مسند پادشاهي نشست‌شدش سال تاريخ خير الملوك و چون وقت جلوس كشتيهاي پر زر انعام داد، «كشتي زر» تاريخ شد و بعد از انتظام مهمات به قلعه كالنجر لشكر كشيده مسخر ساخت. فتنه سلطان عالم بن سلطان سكندر لودي كه در جونپور سر كشيده بود منطفي گردانيده به آگره معاودت فرمود و جشني عظيم ساخت كه دوازده هزار كس در آن بزم به خلعت ممتاز شدند.
بيت:
ملك را بود بر عدو دست چيرچو لشكر دل آسوده باشند و سير
چو دارند گنج از سپاهي دريغ‌دريغ آيدش دست بردن به تيغ و در آن زمان محمد زمان ميرزا بن بديع الزمان بن سلطان حسين ميرزا كه داعيه مخالفت داشت گرفتار شد و در قلعه بيانه فرستاده امير به ميل كشيدن در چشم او فرمودند و مردمكش سلامت مانده عن قريب از حبس فرار نموده به سلطان بهادر گجراتي پناه برد. مي‌گويند كه زماني كه محمد زمان ميرزا نزد سلطان بهادر رفت، او چتور را در محاصره داشت و هوا به غايت گرم بود. محمد زمان ميرزا را درد دل پيدا شد و حكما علاج آن را منحصر در گلقند داشتند و محمد زمان ميرزا از سلطان بهادر پاره‌يي گلقند التماس نمود. او شربت‌دار را طلبيده پرسيد كه چه‌قدر گلقند همراه اردوست؟ گفته باشد كه از بيست عرابه متجاوز است. همه را به منزل محمد زمان فرستاد و به عذرخواهي گفت كه به تقريب لشكر همين‌قدر گلقند حاضر بود، معذور خواهند داشت و به آخر چنان معلوم شد كه عرق به جهت او از گلقند مي‌كشيدند. به اين تقريب چندين عرابه همراه او بودي و محمد سلطان ميرزا با دو فرزند خود الغ ميرزا و شاه ميرزا به قنوج رفته بنياد مخالفت نهاد و چون پادشاه غفران‌پناه مكتوبات مشتمل بر طلب محمد زمان ميرزا به سلطان بهادر نوشتند و او جواب‌هاي ناملايم داد، عزيمت تسخير گجرات مصمم ساختند و بهادر به تسخير قلعه چتور لشكر بر سر راناسانكا كشيده محاربه و محاصره داشت و تاتار خان لودي
ص: 238
از جانب او آمده قلعه بيانه را متصرف شد و تا آگره دست‌اندازي كرد و با ميرزا هندال جنگ و جدال صعب كرده با سيصد كس تاخته با همراهان خويش به قتل رسيد و زماني كه سلطان بهادر در مرتبه ثاني چتور را محاصره داشت. محمد همايون پادشاه از آگره به جانب او عزم فرمود و هم در اين سال ميرزا كامران از لاهور به قندهار به ايلغار رفته. سام ميرزا برادر شاه طهماسب را كه خواجه كلان بيگ را محاصره داشت شكست داده و اين مصرع تاريخ شد، ع:
زده پادشه كامران سام را
و مولانا بيكسي «1» گفته، قطعه:
آن دم كه تاج و كاسه زر در نظر نموددر بزم و رزم شكل صراحيّ و نقش جام
پرسيدم از خرد كه چرا تاج زر فشان‌افگنده همچو لاله حمرا درين مقام
گفتا سپهر از پي تاريخ اين مصاف‌افگنده تاج زر ز شكست سپاه سام و محمد همايون پادشاه به تقريب اينكه در حالت محاصره سلطان بهادر چتور را بر سر او رفتن و او را مشغول به خود ساختن باعث بدنامي است، در سارنگ‌پور توقف فرمود و سلطان بهادر قلعه چتور را به زور فتح كرده در نواحي مندسور از توابع مالوه با پادشاه محاربه تا مدت دو ماه نمود و چون غله به اردوي بهادر نمي‌رسيد و آدميان و دواب از قحط هلاك شدند، بهادر با پنج كس از امراي معتبر خويش از عقب سراپرده برآمده به جانب مندسور «2» گريخت و اين قطعه تاريخ آن واقع شد، بيت:
همايون‌شاه غازي آنكه او راست‌هزاران بنده چون جمشيد در خور
به فيروزي چو آمد سوي گجرات‌مظفر گشت فخر آل تيمور
بهادر چون ذليل و خوار گرديدشده تاريخ آن ذلّ بهادر محمد همايون پادشاه او را تعاقب فرمود و لشكريان مغول شبي بهادر را در خواب گرفته «3» نزديك بود كه دستگير سازند، او با پنج شش سوار راه فرار به جانب گجرات گرفت و سلطان عالم لودي به دست افتاد و او را پي بريدند و افواج همايون
______________________________
(1). نسخه: شكيبي.
(2). نسخه: مندر.
(3). نسخه: گرفته يافته.
ص: 239
پادشاه به ايلغار از عقب بهادر آمده، احمد آباد را نهب و غارت كردند. بهادر از احمد آباد به كنبهايت و از آنجا به بندر ديپ برفت و در آن ولا قلعه جان‌پانير نيز به جنگ در تصرف پادشاه درآمد و خزاين بي‌شمار به دست افتاد و تاريخ سال از اين بيت مفهوم مي‌گردد، نظم:
تاريخ ظفر يافتن شاه همايون‌مي‌جست خرد يافت نه شهر صفر بود و بهادر به اتفاق زمين‌داران ولايت سورته جمعيت نموده متوجه احمد آباد شد و ميرزا عسكري كه در احمد آباد بعد از مراجعت پادشاه به جانب پورب «1» به اتفاق امير هندو بيگ قوچين مي‌خواست كه خطبه به نام خود بخواند و ميسر نشد، اندك جنگي كرده به جان‌پانير رفت و و تردي بيگ حاكم آنجا متحصن گشته عرايض مشتمل بر ذكر مخالفت عسكري ميرزا به درگاه فرستاد و زماني كه پادشاه از مندو به جانب آگره متوجه شده بودند، ميرزا عسكري در راه به ملازمت رسيد و بهادر جان‌پانير را به صلح از تردي بيگ گرفت و در اين سال جمالي كنبوي دهلوي از عالم فنا به ملك بقا رسيد و «خسرو هند بوده» «2» تاريخش يافته‌اند و در اين سال شاه طهماسب از عراق به انتقام سام ميرزا بر سر قندهار آمد و خواجه كلان بيگ شهر را خالي گذاشته و ديوان خانه آراسته را با فرش لطيف و اواني نفيس و ساير لوازم مجلس همان‌طور مقفّل ساخته به درآمد تا شاه طهماسب در آن منزل طيار «3» فرود آمد. خواجه كلان بيگ را تحسين بسيار نمود و گفت نيكو نوكري است كه كامران ميرزا دارد و شاه طهماسب قندهار را به يكي از امراي خويش بداغ خان نامي سپرده به عراق مراجعت نمود و ميرزا كامران در اين مرتبه نيز از لاهور ايلغار نموده به قندهار رفته مستخلص ساخت و محمد زمان ميرزا كه بهادر در وقت شكست او را براي خلل انداختن در هندوستان فرستاده بود، در زمان غيبت ميرزا كامران لاهور را محاصره داشت و بعد از استماع خبر مراجعت پادشاه به گجرات معاودت نموده چون مدت يك سال از استقلال پادشاه در آگره گذشت، شير خان افغان سور در مدت غيبت پادشاه قوت تمام گرفته، ولايت گور و بهار و جونپور و قلعه چنار را
______________________________
(1). نسخه: برهان‌پور.
(2). «خسرو هند بود» و «نه شهر صفر بود» هر دو تاريخ نهصد و چهل و دو را نشان مي‌دهد و پيش از اين نهصد و سي و دو گذشته كه «ذل بهادر» دارد.
(3). نسخه: طيار نزه.
ص: 240
متصرف گشت و همايون پادشاه به قصد دفع شير خان به تاريخ چهاردهم شهر صفر سنه ثلث و اربعين و تسعمائة (943) ظاهر قلعه چنار را معسكر ساخت و جلال خان ولد شير خان كه آخر اسلام شاه خطاب يافت، محاصره نموده در اندك فرصت به سعي رومي خان آتشباز كه سلطان بهادر اين معما به اسم رومي خان نوشته فرستاده بود، بيت:
حيف باشد نام آن سگ بر زبان‌ميخ در جانش نه و نامش بخوان آن قلعه را فتح نمود و جلال خان از راه كشتي به در رفته با شير خان كه با نصيب شاه حاكم بنگاله محاصره داشت پيوست و پادشاه را بعد از آنكه حاكم بنگاله در جنگ شير خان زخمي شده برآمد و پادشاه را ملازمت نموده و بدرقه شده بود، حكومت جونپور را با منصب امير الامرايي و كرسي زرين به مير هندو بيگ قوچين مفوّض داشته از راه گرهي «1» كه درّه‌يي است تنگ فاصل ميان ولايت بهار و بنگاله و قطب خان ولد شير خان و خواص خان مشهور غلام شير خان مضبوط كرده بودند گذشته به بنگاله درآمدند و شير خان تاب نياورده از راه چهار كهند به جانب قلعه رهتاس آمده عقب لشكر پادشاه را گرفت و قلعه رهتاس را به فريب آنكه بساي «2» خود را در آنجا نگاه مي‌دارد قابض شد به اين طريق كه دو هزار افغان مسلح را در محفّه‌ها نشانده بالاي قلعه فرستاد و راجه رهتاس به مال و بساي افغانان خام طمع شده در قلعه را گشاد تا افغانان و سپاهيان محفه‌نشين برآمده درآمدند همه را زير تيغ كشيدند و در آن ايام پادشاه را هواي بنگاله به غايت خوش آمده شهر گور را جنت آباد نام نهادند و دو سه ماه در آنجا توقف فرموده بازگشتند. در اين فرصت كار شير خان بالا گرفت و جمعيت او زياده شد و عريضه به پادشاه نوشت كه اين همه افغانان بنده و خدمتكار حضرت پادشاه‌اند و التماس جايگيرها مي‌كنند، اگر پادشاه فكر جاگير ايشان نمايد فبها والا از گرسنگي سر گردن‌كشي دارند. تا اين زمان من مانع بودم، حالا سر به اطاعت من فرود نمي‌آرند و گرسنه خود را به شمشير مي‌زند، مثل مشهور است. ديگر حكم حكم پادشاه است. پادشاه مضمون را فراگرفته
______________________________
(1). متن فارسي: گذهي. از ترجمه انگليسي اصلاح شد.
(2). نسخه: بسي- بسهي.
ص: 241
دانستند كه مقصود او چيست و بعد از خرابي بصره و بي‌ساماني لشكر كه به تازگي مثنّي شده و اسبان و شتران سقط گشته و باقي‌مانده چنان افگار و لاغر بود كه به هيچ كار نمي‌آمد، در پي تدارك كار شدند و ميرزا هندال كه تا منگير در ركاب پادشاهي بود، از آنجا به دفع فتنه و فساد محمد سلطان ميرزا و الغ ميرزا و شاه ميرزا كه گريخته در ولايت دهلي خلل انداخته مي‌گشتند به جانب آگره مرخص شد و محمد زمان ميرزا بعد از غرق شدن سلطان بهادر در درياي شور به مكر فرنگيان كاري نساخته باز پناه به پادشاه آورد.
و در سنه خمس و اربعين و تسعمائة (945) ميرزا هندال شيخ بهلول برادر بزرگ شيخ محمد غوث گوالياري را كه از اكابر اهل دعوت اسماي تسخير بود و پادشاه نسبت به او اعتقاد و اخلاص تمام داشتند به اغواي مفتنان واقعه طلب بكشت و سال تاريخ آن واقعه «فقد مات شهيدا» يافته‌اند و ميرزا هندال در اين سال در آگره خطبه به نام خود خواند و پادشاه پنج هزار كس انتخابي را به كمك جهانگير بيگ مغول مقرر فرموده و حكومت آن ولايت را به او مفوّض ساخته و در وقت ضرورت رخصت خطبه نيز داده متوجه آگره شدند و به بي‌ساماني تمام به جوسا «1» كه قصبه‌يي است در كنار آب گنگ رسيدند و امراي جونپور و چنار آمده به ملازمت پيوستند و شير خان سر راه گرفته از پريشاني اين لشكر آگاه شده رماهي «2» را كه به آب گنگ پيوسته و از باران بشكال مالامال بود در ميان آورده تا سه ماه در مقابله پادشاه نشست. مي‌گويند كه در ايام مقابله روزي پادشاه ملا محمد عزيز را كه با شير خان جهت آشنايي سابق داشت، به رسم ايلچي‌گري فرستادند و شير خان در آن ساعت آستين‌ها را بر ماليده و بيل در دست گرفته در هواي گرم قلعه و خندق طيار مي‌كرد و چون ملا محمد نزديك رسيد دست‌ها را شست و شاميانه برپا فرموده بي‌تكلف بر روي زمين نشست و پيغام پادشاه را شنيد و گفت كه همين يك سخن از جانب من به پادشاه عرض نمايند كه شما خود جنگ مي‌خواهيد و لشكر شما نه و من جنگ نمي‌خواهم و لشكر من مي‌خواهد. باقي پادشاه حاكم‌اند و شيخ خليل را از جمله اولاد مخدوم شيخ فريد گنج شكر- قدس الله روحه- كه پير و مرشد شير خان بود،
______________________________
(1). نسخه: جوسه.
(2). نسخه: زهابي- راهها.
ص: 242
نزد پادشاه فرستاده در مقام صلح شده التماس نمود كه غير از بنگاله همه ولايت را به بندگان پادشاهي مي‌گذارم و خطبه و سكه به نام پادشاه درست مي‌سازم و بر اين معني سوگند كلام رباني در ميان آورد و خاطر پادشاه از جانب او جمع گشت و پل بستن فرمودند و شير خان خود در مقام فريب و مكر بود. نظم:
شتر ز حجره مكر جهان جهان كه ز مكرسخن به حجره ز صلح است و بر شتر جوشن
گريزم از شتران سپهر و حجره خاك‌كه حجره راست شترهاي مست پيرامن و صباح روز ديگر غافل بر سر لشكر پادشاهي آمده و افواج پادشاه را فرصت ترتيب صفها نشد و اندك جنگي كرده شكست بر اين جانب افتاد و افغانان پيشتر بر سر پل رسيده آن را شكستند و توپچيان و تيراندازان بر كشتي‌ها نشسته لشكر را زير تيرباران گرفتند و غريق بحر فنا ساختند و محمد زمان ميرزا رخت در سيلاب طوفان مرگ كشيد و پادشاه اسب در آب زدند و بيم غرق شدن داشت، بلكه هيچ نمانده بود كه سقايي آمد و دستياري نموده ايشان را از آن ورطه جانكاه برآورد تا متوجه آگره شدند و شير خان در آن حالت اين بيت گفته، بيت:
فريد حسن را تو شاهي دهي‌سپاه همايون به ماهي دهي اگرچه اين بيت ثاني استاد دارد، «1» بيت:
يكي را برآري و شاهي دهي‌سپاه همايون به ماهي دهي و اين واقعه در سنه ست و اربعين و تسعمائة (946) روي داد و اين مصراع تاريخ يافتند، مصرع:
سلامت بود پادشاه كسي
و شير خان بعد از فتح بازگشته به بنگاله رفت و به دفعات به شكل مختلف جنگ كرد و جهانگير قلي بيگ را با جمعيت او علف تيغ ساخت و در آن ديار خطبه خوانده خود را شير شاه خطاب كرد و سال ديگر با جمعيت تمام و لشكر انبوه به قصد تسخير آگره عازم گشت. كامران ميرزا قبل از واقعه جوسه بعد از استماع غلبه شير خان و مخالفت ميرزا هندال با پادشاه از قندهار به لاهور مراجعت نموده و از آنجا در سنه ست و اربعين و تسعمائة (946) به آگره رسيده بود و ميرزا هندال خود
______________________________
(1). چنين است در نسخه‌ها، اما صحيح آنكه: اگرچه مصرع ثاني اين بيت استاد دارد.
ص: 243
پيش از رسيدن ميرزا كامران، دهلي را كه مير فخر علي و ميرزا يادگار ناصر در آن حصاري شده بودند، در ايام غيبت پادشاه در محاصره داشته و كاري نساخته با ميرزا كامران ملاقات نمود و مير فخرعلي نيز آمده ديد، اما ميرزا يادگار ناصر از قلعه به درنيامد. آخر ميرزا هندال از ميرزا كامران جدا شده به الور رفت و خاطر پادشاه از شنيدن اين اخبار پيشتر غبار ملال گرفته بود تا آن قضيه شكست حادث شد و پادشاه چون بعد از شكست جوسا ايلغار نموده با چند سوار معدود در آگره ناگاه در سراپرده ميرزا كامران رسيدند و ميرزا را خبر نبود هر دو برادر يكديگر را دريافته آب چشم گرديدند. بعد از آن هندال ميرزا و محمد سلطان ميرزا و فرزندان او كه مدتي مخالفت ورزيده بودند آمده به وسايل ملازمت نمودند و گناهان ايشان عفو «1» شد و به مشورت نشستند و به ظاهر سخن ميرزا كامران اين بود كه چون لشكر پنجاب تازه زور است، پادشاه مرا رخصت فرمايند تا به دفع و رفع شير خان كوشيده انتقام از وي كشم و خود به فراغت در پاي‌تخت به آسايش و عيش مشغول باشند. چون پادشاه اين معني را قبول نفرمودند، ميرزا را داعيه رفتن پنجاب پيدا آمد و توقعات بي‌اندازه مي‌نمود كه رنگ تكليف ما لايطاق داشت و با وجود آن پادشاه جمع ملتمسات او را اجابت فرمودند غير از مراجعت و خواجه كلان بيگ در مراجعت ميرزا كامران به جانب پنجاب سعي مي‌نمود و اين گفت‌وگو به شش ماه كشيد و دار و گير بر هيچ امري قرار نگرفت. در اين اثنا ميرزا كامران به امراض متضادّه صعب بيمار گشت و چون مشخص شد كه ماده مرض زهري است كه از دست حوادث ايام در كام جان او ريخته‌اند، به گفته‌هاي بدگويان «2» بر پادشاه بدگمان شد و چنان پنداشت كه مگر پادشاه او را زهر داده باشند و همچنان بيمار به لاهور متوجه گرديد و به خلاف قرارداد سابق كه تمام لشكر خود را در خدمت پادشاه به آگره گذارد و تتمه را همراه خود برد و غير از دو هزار كس كه به سرداري سكندر گذاشت و ميرزا حيدر مغول و غلات كشميري نيز در آگره ماند و رعايت تمام يافت و شير خان از ممر اين افغانها دلير گشته در آخر سال مذكور به كنار گنگ آمده جمعي را همراه پسر خود قطب خان نامزد ساخته و از آب گنگ گذرانيده بر سر كالپي و اتاوه فرستاد و قاسم حسين
______________________________
(1). نسخه: معفو.
(2). نسخه: غرضگويان.
ص: 244
سلطان اوزبك به اتفاق يادگار ناصر ميرزا و اسكندر سلطان در نواحي كالپي جنگ كرده پسر شير خان را با جماعت كثير به قتل رسانيدند و سرها را به آگره فرستادند و پادشاه با جمعيت فراوان كه به يك لك سوار مي‌كشيد به دفع شير خان متوجه شد و از آب قنوج گذشته تا مدت يك ماه در برابر غنيم نشستند و لشكر شير خان مجموع از پنج هزار سوار زياده نبود در اين‌چنين محل محمد سلطان ميرزا و فرزندان او ديگر بار از پادشاه فرار نمودند و كمكيان ميرزا كامران نيز به لاهور گريخته رفتند و مغولان سپاه پادشاه به اطراف متفرق گشتند و بشكال رسيد و چون محل نزول لشكر پادشاهي در زمين نشيب بود، خواستند كه از آنجا كوچ كرده در جاي بلند فرود آيند. در همين اثنا شير خان افواج را ترتيب داده به محاربه آمد و اين معركه دهم ماه محرم روز عاشوره سنه سبع و اربعين و تسعمائة (947) روي نمود و «خرابي ملك دلي» تاريخ يافتند و اكثري از سپاهيان مغول ترتيب جنگ ناكرده روي به هزيمت نهادند و جمعي قليلي كه به جنگ پيوستند، مردانه داد كوشش دادند، اما چون كار از دست رفته بود، فايده نكرد و پادشاه عنان تاب شده خواستند كه بر بلندي بايستند، اين معني خود مردم را بهانه گريز شد و شكست قوي افتاد، چنانچه پادشاه در درياي گنگ نيز از اسب جدا شده بودند و به مدد شمس الدين محمد غزنوي كه در آخراتگه حضرت خلافت پناهي شده بود در هندوستان به خطاب اعظم خاني سرفراز گشت و از آب بيرون آمده به آگره مراجعت نمودند. چون لشكر غنيم به تعاقب مي‌آمد از آنجا «1» نتوانستند قرار گرفت و به سرعت راه پنجاب گرفته طي نمودند و در غره ربيع الاول اين سال جميع سلاطين و امراي چغتيه در لاهور جمع آمده به كنكاش نشستند و هنوز هم نفاق به حال بود و محمد سلطان و فرزندانش از لاهور به جانب ملتان فرار نمودند و ميرزا هندال و ميرزا يادگار ناصر صلاح در رفتن به جانب بهگر و تته مي‌ديدند و ميرزا كامران از خدا مي‌خواست كه اين جمع زودتر متفرق شود تا او به كابل رود و بعد از كنكاش بسيار پادشاه ميرزا حيدر را با جمعي كثير كه قبول خدمت كشمير كرده بودند به آن طرف فرستاده، مقرر كردند كه خواجه كلان بيگ متعاقب ميرزا حيدر روان شود تا بعد از تسخير
______________________________
(1). چنين است در هر سه نسخه، اما قياسا «در آنجا» بايد باشد.
ص: 245
كشمير پادشاه نيز به آن طرف متوجه شوند و چون ميرزا حيدر به نوشهره كه جايي است مشهور رسيده به اتفاق بعضي كشميريان در آن ولايت درآمد و فتح نمود و به تاريخ بيست و دوم رجب سال مذكور آن ولايت را متصرف شد و خواجه كلان بيگ تا به سيالكوت رفته بود كه خبر به پادشاه رسيد كه شير خان از آب سلطان‌پور عبور نموده به سي كروهي لاهور آمد و پادشاه در غره ماه رجب سال مذكور از آب لاهور گذشتند و ميرزا كامران بعد از نقض سوگندهاي غليظ شديد بر همراهي پادشاه تا نواحي بهيره بنا بر مصلحتي موافقت كرد و خواجه كلان بيگ از سيالكوت ايلغار كرده به اردوي پادشاه ملحق گشت و ميرزا كامران در نواحي بهيره با ميرزا عسكري پادشاه جدا شده به اتفاق خواجه كلان بيگ به جانب كابل و پادشاه به طرف سند متوجه شدند و ميرزا هندال و يادگار ناصر ميرزا نيز چند منزل در خدمت بوده جدا گشتند و بعد از روزي چند به نصيحت امير ابو البقا باز آمدند و در كنار درياي سند در اردوي پادشاه قحطي عظيم چنان افتاد كه يك سير غله جواري گاهي به يك اشرفي هم پيدا نمي‌شد و اكثر لشكر از اين ممر و جمعي ديگر از بي‌آبي هلاك شدند تا آنكه پادشاه را با جمعي معدود گذر به جانب جيسلمير و ولايت ماروار افتاد. آنجا قضاياي غريب عجيب روي نمود و بعد از مشقت و محنت بسيار كه كار چرخ هميشه بر اين قرار بوده است خود را به عراق رسانيدند و كمك از شاه طهماسب آورده قندهار و كابل را متصرف شده و جمعيت تمام به هم رسانيده بار ديگر هندوستان را فتح نمودند و آن قضيه به جاي خود مذكور خواهد شد، ان شاء الله تعالي.

[طبقه نهم: سوريان]

شير خان بن حسن سور

كه نام او فريد و خطاب شير خان بود، بر تخت پادشاهي نشست و خود را مخاطب به اين خطاب ساخت و «خرابي ملك دلي» تاريخ آن سال شد. او چون به مساعدت زمانه و تدبير و شجاعت ازبككي به درجه سلطنت رسيد، مجملي از احوال او نوشتن ضروري بود. پدر حسن سور ابراهيم نامي كه در زمان سلطان بهلول
ص: 246
از ره «1» كه عبارت از افغانستان است، به هندوستان رسيده نوكري سلطان بهلول مي‌كرد و در حدود حصار فيروزه و نارنول مي‌بود و بعد از فوت او حسن ملازم جمال خان نام اميري از امراي سلطان سكندر شده پرگنه سهسرام و خواص‌پور از توابع قلعه رهتاس شرقي جايگير يافت و پانصد سوار تابعين او بودند و فريد به تقريب نامهرباني پدر و خصومت برادران اعياني كه هفت نفر بودند، جدا شده و ترك نوكري جمال خان نموده چندگاه در جونپور به تحصيل علوم و كسب كمالات «2» مي‌گذرانيد تا آنكه كتاب كافيه را با حواشي و ديگر مختصرات خواند و از كتب سواد گلستان و بوستان و سكندرنامه و غير آن نيز استحضار گرفت و پيرامون خوانق و مدارس گشته در صحبت علما و مشايخ كبار آن ديار به تهذيب اخلاق مشغول بود و بعد از چندگاه با پدر آشتي كرده از جانب او به پرداختن جايگير رخصت يافت و آنجا كار به سويّت و عدالت مي‌كرد و متمردان را به لطايف حيل تنبيه داده ضبط نموده و باز تقريبات روي داد تا فريد از پدر قطع نظر كرده در آگره با برادر اعياني خويش رفته خدمت دولت خان نام سرداري از امراي كبار سلطان ابراهيم اختيار نمود و شكايت از پدر و برادران ديگر به سلطان برد. سلطان اين معني را نپسنديد و گفت بد مردي است اينكه پدر از او ناراضي است و او از پدر شاكي و چون حسن فوت شد، دولت خان به عرض سلطان رسانيده آن پرگنات را حسب خاطرخواه براي شير خان گرفت و چندگاهي در آنجا به‌سر برده عاقبت از جهت مخالفت برادران در زماني كه سلطان ابراهيم در ميدان پاني‌پته سر نهاد و بابر پادشاه فتح هند نموده لواي سلطنت برافراختند، به ملازمت بهار خان ولد دريا خان لوحاني «3» كه در ولايت بهار خطبه و سكه به نام خود خوانده به خطاب سلطان محمد مخاطب شده بود، رفت و نوازش يافت و روزي كه در شكار شيري را به حضور سلطان محمد كشت، خطاب شيرخاني به او ارزاني داشت او را اتاليغ پسر خود جلال خان نامي ساخت و بعد از ايامي چند محمد خان سور حاكم ولايت چوند به جهت حمايت برادران شير خان خاطر سلطان محمد را از او منحرف ساخت و حكم شركت
______________________________
(1). در متن فارسي به خطا: «رده».
(2). فضائل.
(3). نسخه: نوهاني.
ص: 247
برادران در حكومت پرگنات از سلطان محمد گرفته سليمان بن حسن سور مذكور را با شادي نام غلام خود به جانب خواص‌پور فرستاد و بهكه «1» غلام شير خان كه پدر خواص خان مشهور بود با سليمان جنگ كرده كشته شد و باقي مردم فرار نموده به سهسرام نزد شير خان رسيدند و شير خان را چون طاقت مقاومت با محمد خان و روي ملازمت سلطان محمد نمانده بود، آن جاي و جايگير را گذاشته به ضرورت نزد سلطان جنيد برلاس كه از جانب بابر پادشاه حكومت كره و مانك‌پور داشت رسيده، در خدمت او قيام مي‌نمود و تحف و هداياي بسيار گذرانيده و فوجي آراسته از سلطان جنيد به كمك برده با محمد خان جنگ كرده پرگنه چوند و غير آن را نيز از دست او گرفته متصرف شد و محمد خان فرار نموده پناه به قلعه رهتاس برد و شير خان انتقام از برادران كشيده و با محمد خان در مقام عذرخواهي درآمده و او را عمّ گفته و ممنون ساخته پرگنات جايگير را به دستور سابق باز به وي گذاشته، نظام برادر حقيقي خود را در جايگير گذاشته بار ديگر پيش سلطان جنيد رفت و سلطان جنيد چون در آن هنگام متوجه ملازمت بابر پادشاه بود او را همراه برده، داخل ملازمان و دولت‌خواهان درگاه پادشاهي ساخت و در سفر چنديري هم ركاب بوده از طرح و طرز مغول و بي‌پروايي پادشاه در وادي انتظام مهام ملكي و رشوت گرفتن ارباب دخل و بر هم زدن مهمات خلايق چنان قرار گرفت كه اگر صاحب داعيه باشد زودكاري مي‌تواند از پيش برد. روزي بابر پادشاه از وي در مجلس طعام ادايي ديدند كه موجب غيرت پادشاهي و سياست شير خان شده بود و حضار مجلس كيفيت خودسري و داعيه و بعضي ترددهاي او را به عرض رسانيدند و اين معني باعث توهم شيرخان شده و از اردوي پادشاهي فرار نموده به پرگنات رفت و از آنجا خط معذرت‌آميز نوشته به سلطان جنيد فرستاد و تخلف خود را بهانه اين كرد كه چون محمد خان از روي ستيزه كه به من داشت، سلطان محمد را بر اين آورده بود كه به تقريب نوكري مغول افواج بر سر پرگنات من مي‌بايد فرستاد و رخصت من از پادشاه گرفتن به زودي ميسر نمي‌شد، بنابر آن اين گستاخي كردم و به همه حال داخل زمره دولت‌خواهانم و از آنجا نزد سلطان محمد رفته و به مزيد
______________________________
(1). نسخه: سكه.
ص: 248
تقرب و انعامات لايق اختصاص يافته باز به وكالت جلال خان پسر خردش منصوب گشت و جميع مهمات او از پيش خود گرفت و بعد از وفات سلطان محمد، راتق و فاتق تمامي سركار بهار و توابع آن شد، با مخدوم عالم حاكم حاجي‌پور كه از امراي والي بنگاله بود عقد مصادقت بست و والي بنگاله قطب خان نام اميري را به قصد استيصال مخدوم عالم فرستاد و شير خان به كمك مخدوم عالم رفته جنگ عظيم كرده قطب خان را به قتل رسانيد و فيل و خزانه و حشم بسيار به غنيمت گرفت و جلال خان و قبيله او كه لوحانيان باشند به‌رغم شير خان ولايت بهار را به حاكم بنگاله گذاشته خدمت او اختيار نمودند و شير خان را به بلا سپرده خود رخت از ميان به سلامت بردند و بنگاليان اولا ابراهيم خان ولد قطب خان مذكور را به عزم انتقام بر سر شير خان فرستادند و شير خان هر روز با ايشان جنگ قلعه مي‌كرد و چون مددي عظيم به بنگاليان رسيده و راه گريز نماند، به ضرورت جنگ صف با ايشان كرده فتح يافت و ابراهيم خان نيز در آن عالم رفته به پدر ملحق گشت و شير خان تمامي حشم و فيل‌خانه و توپخانه بنگاليان را گرفته و شوكت غريب به هم رسانيده، ولايت بهار را به طريق استقلال و انفراد به قبضه اختيار درآورده، استعداد سلطنت پيدا كرد و قلعه چنار را با دفاين و خزاين آن از پسران جمال خان سارنگ خاني «1» تاج خان نام اميري از امراي سلطان ابراهيم لودي كه از سالها باز متصرف بود در قبض آورد و زن صاحب مال و جمال او را كه خزاين و دفاين بي‌حد داشت نكاح كرد و اين معني نيز موجب مزيد شوكت و مكنت او گشت و داعيه سلطنت در باطن او روز به روز استحكام مي‌يافت تا آنكه امراي كبار از افغانان لودي سلطان محمود بن سلطان سكندر لودي را كه حسن خان ميواتي و راناسانكا به پادشاهي برداشته به جنگ بابر پادشاه آورده بودند و بعد از آن شكست در قلعه چتور به‌سر مي‌برد، از آنجا طلبيده در ولايت پتنه بر مسند حكومت اجلاس دادند. او با جمعي انبوه در ولايت بهار درآمده و آن را از شير خان گرفته متصرف شد و شير خان به حسب ضرورت انقياد نموده ملازمت او اختيار كرد و رخصت گرفته به سهسرام آمد و سلطان محمود از راه سهسرام گذشته و عهدنامه ولايت بهار شير خان را نوشته داده
______________________________
(1). نسخه: ساراخاني.
ص: 249
و اميدوار ساخته به عزم تسخير جونپور و قصد جنگ با امراي جنت آشياني همايون پادشاه روانه گرديده تمامي آن صوبه را تا لكهنو به حوزه تصرف خود در آورد و امراي همايون پادشاه تاب مقاومت نياورده به نواحي كالنجر «1» رفته به ملازمت پيوستند و همايون پادشاه به دفع و رفع سلطان محمود و بين [و] بايزيد كه همراه او بود متوجه او گشتند چون التقاي صفين روي نمود، شير خان كه از همراهي سلطان محمود روزي چند تقاعد نموده باز به لشكر او ملحق گشته بود پيغام به ميرهند و بيگ قوچين امير الامراي جيش مغول فرستاد كه من در روز جنگ طرح داده به گوشه‌يي خواهم رفت؛ شما دانيد و افغانان كه از سرداري سلطان محمود و ببن [و] بايزيد استنكاف و استكبار تمام دارم. ع:
گر گناهي كرده بودم پاك كردم راه را
آخر همچنين كرد و سلطان محمود شكست يافته باز به ولايت پتنه رفت و ديگر كمر نبست تا در سنه تسع و اربعين و تسعمائة (949) در ولايت اوريسه «2» به سرحد صحراي عدم خيمه زد و به ميعادگاه مقرري رفته قرار گرفت و همايون پادشاه بعد از اين فتح هندو بيگ را به تقريب طلب قلعه چنار به طريق وكالت نزد شير خان فرستادند او عذر جنگ آورد و پادشاه چند امراي نامي را به جهت محاصره آن قلعه پيشتر از خود نامزد ساخته از عقب استعداد رفتن مي‌نمودند. در اين اثنا شير خان عريضه‌يي مشتمل بر اظهار اخلاص و ذكر رعايت بابر پادشاه جانب او را و تعداد حقوق خدمات سابق و لاحق خويش خصوصا مخالفت با ببن و بايزيد نوشته به مصحوب قطب خان پسر بزرگ خود با فوجي عظيم در خدمت همايون پادشاه روانه گردانيد و عيسي خان حجاب را كه وكيل و وزير طور بود نيز با قطب خان فرستاد او از گجرات گريخته در بنگاله با پدر ملحق شد و چون همايون پادشاه عنان عزيمت به جانب گجرات تافتند شير خان خود قوت و شوكت عظيم گرفته استعداد تمام يافته بود تا آنكه با پادشاه دو مرتبه جنگ صف كرد و غالب شد، چنانكه گذشت و شير شاه در اوايل سال جلوس شهر قنوج قديم را از جاي خود ويران كرده به كنار آب گنگ آبادان ساخت و حالا به شيرگره مشهور است و همچنين قلعه
______________________________
(1). نسخه: كاليچر.
(2). متن به فارسي به خطا: «اوديسه».
ص: 250
شمس آباد را خراب كرده به جاي ديگر برد و رهولپور نام گذاشت و الحال در اين تاريخ به جاي قديم آبادان است و چون به دهلي كهنه معموره سلطان علاء الدين رسيد آن را نيز تخريب نموده مابين قلعه دين‌پناه كه محمد همايون پادشاه ساخته‌اند، فيروز آباد شهري طولاني آبادان كرد و دروازه آن قلعه را از سنگ و گچ بر آورد به طول سه كروه و چون به سلطان‌پور به كوچهاي متواتر رسيد، برادران همايون پادشاه و امراي چغتيه با يكديگر مخالفت ورزيده هركدام راهي پيش گرفتند، چنانچه گذشت، و شير شاه فرصت اجتماع ايشان نداده از عقب رانده آمد و در اين سال حكم عام كرد كه از ولايت بنگاله راست تا رهتاس غربي كه چهار ماهه راه است و از آگره تا مندو در هر كروهي سرايي و مسجدي و چاهي از خشت پخته آبادان ساخته مؤذني و امامي و مسلماني و هندويي «1» براي تهيه سقايه‌هاي آب نامزده كرده لنگر طعامي براي غربا و فقراي رهگذري مهيا مي‌داشتند و دو رويه راه درختان بلند سركشيده خيابانها به هم رسيد تا همه مسافران در سايه آن مي‌رفته باشند و اثر آن تا اكنون كه پنجاه و دو سال از آن زمان گذشته در اكثر جاها باقي است و عدل در عهد او چنان شايع شده بود كه اگر مثلا پير زالي طبق زرين به دست گرفته هر جا كه مي‌خواست خواب مي‌كرد، هيچ دزدي و مفسدي را ياراي برداشتن آن نبود و بحمد الله كه در زمان اين‌چنين ملكي كما قال النبي عليه السلام انا ولدت في زمان الملك العادل، تولد صاحب اين منتخب در هفدهم شهر ربيع الثاني در سنه سبع و اربعين و تسعمائة (947) واقع شد و با وجود آن كاشكي نام آن ساعت و آن روز از جريده تاريخ سنين و شهور محو مي‌كردند تا در خلوت‌خانه عدم با ساكنان عالم خيال و مثال هم‌خانه بوده قدم در كوي هستي موهوم نبايستي نهاد و چندين داغ بلاهاي گوناگون كه همه به سمت خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ موسوم است و باقي معلوم نبايستي كشيد. نظم:
بر قد ما خلعت بس فاخره‌قد خسر الدنيا و الآخره رباعي
دي آمدم و نيامد از من كاري‌امروز ز من گرم نشد بازاري
______________________________
(1). نسخه: مندو.
ص: 251 فردا بروم بيخبر از اسراري‌ناآمده به بود ازين بسياري و بعد از امعان نظر چون نيك ملاحظه مي‌كند مي‌داند كه هرگاه كه حضرت ختميت پناه- عليه و علي آله صلوات الله و سلامه- چنين مي‌فرمايد كه يا ليت ربّ محمّد لم يخلق محمّدا شكسته راي را دم در اين وادي زدن چه ياراست و مي‌ترسد كه مبادا اين معني موجب دليري در راه دين باشد و مثمر وبال سرمدي گردد، استغفر الله من جميع ماكره الله. شعر:
گل را چه مجالست كه گويد به كلال‌از بهر چه سازي و چرا مي‌شكني و بعد از آنكه شير شاه به كوه بالنات رسيد آنجا قلعه رهتاس بنا فرموده و پناهي از لشكر مغول براي لشكر هند خيال كرده و خواص خان را به جهت تعاقب نامزد ساخته بازگشت و در راه شنيد كه خضر خان سرك نام سرداري در بنگاله داعيه فاسد در سر داشته سلوك به روش سلاطين مي‌نمايد كه شير خان حركت عناني بدان جانب نمود و خضر خان به استقبال او شتافته محبوس گشت و شير شاه ضبط آن ولايت نموده به چندي از امراي معتبر جايگير ساخت و قاضي فضيلت قاضي لشكر را كه اسم با مسمي به قاضي فضيحت در ميان عوام مشهور بود ناظم مهمات قلعه رهتاس شرقي گردانيد.
و در سنه ثمان و اربعين و تسعمائة (948) به آگره و در سنه تسع و اربعين و تسعمائة (949) به عزم تسخير قلعه مالوه به گواليار رفت و ابو القاسم بيگ از امراي همايون پادشاه كه در آن قلعه متحصن بود آمده ديد و كليد قلعه سپرد و ملو خان حاكم مالوه از جمله مماليك سلاطين خلج بوده و اقتدار تمام و تسلط كلي در آن ديار داشت، شير شاه را ملازمت نموده به انعامات وافر ممتاز گشت و شير شاه سراپرده براي او نزديك سراپرده خود برپا فرموده صد و يك اسب و ديگر اسباب تجمل و شوكت براي او مهيا ساخت در اين اثنا وهمي به خاطر ملو خان راه يافت، شبي خيمه را پاره كرده تنها به روش معهود غلامان راه فرار پيش گرفت و شير خان اين بيت گفت، بيت:
با ما چه كرد ديدي ملّو غلام كيدي‌قوليست مصطفي را لا خير في العبيد و شير خان حاجي خان سلطاني را به ضبط ولايت مالوه و سزاول خان [را] به
ص: 252
پرداخت مهمات سركار سواس «1» نامزد ساخت و ملو خان با حاجي خان و سزاول خان جنگ كرده چنان شكست يافت كه باز به حال نيامد. بيت:
هر آن كهتر كه با مهتر ستيزدچنان افتد كه هرگز بر نخيزد و خان خانان سرواني كه در قلعه رنتهنبور كه حاكم مستقل بود آن قلعه را به شير شاه سپرده با اهل و عيال خود در قصبه بساور آمد و مي‌گويند كه كسي چيزي در كاسه او كرد و قبر او در سواد آن قصبه در جاي نزه واقع شده و حالا مشهور است.
رباعي:
اي مرگ هزار خانه ويران كردي‌در ملك وجود غارت جان كردي
هر گوهر قيمتي كه آمد به جهان‌بردي و به زير خاك پنهان كردي و در اين سال شير خان «2» به تقريب اين كه پورنمل بن سلهدي مقدم راي سين شهر چنديري را كه از معظم بلاد هندوستان است تاخته و اهل آنجا را به قتل رسانيده مقدار دو هزار عورت هنديه و مسلمه در حرم خود نگاه داشته بود، لشكر بر سر قلعه راي‌سين برده آن را محاصره نمود و تاريخ محاصره اين مصراع يافتند. ع:
قيام بارگه باشد مبارك
و بعد از امتداد ايام قبل شير شاه عهد و قول داده پورنمل را از آنجا به وسيله شاهزاده عادل خان و قطب خان نايب پايين «3» فرود آورده در لشكرگاه خويش جاي داد و صد اسب و خلعت و زر نقد به او بخشيد و بالاخره به فتواي مير سيد رفيع الدين صفوي ايلچي كه از سكندر لودي حضرت مقدسه خطاب يافته بود نقض عهد كرده پورنمل را با اهل و عيال و اطفال فيل مال گردانيده متنفسي از آن هندوان مفسد متمرد كه قريب به ده هزار كس بودند در آن معركه خلاص نيافت و زن و مرد ايشان لقمه جوهر تيغ يا طعمه جوهر آتش كه به زبان هندي مشهور است گشتند و اين كارنامه از آن روز باز بر جريده روزگار به يادگار ماند، رحم الله ساعيها و اين واقعه در سنه خمسين و تسعمائة (950) روي نمود بعد از چندگاه از آگره به نيت جهاد كمر بر استيصال كفره فجره ولايت ماروار بسته بر سر راي مالديو عمده رايان هند كه
______________________________
(1). متن فارسي: ستواس. از ترجمه انگليسي اصلاح شد.
(2). نسخه: شاه.
(3). در يك نسخه چنين است.
ص: 253
حكومت ولايت ناگور و جونپور «1» و بر اهل اسلام استيلاي تام داشت لشكري بيشتر از مور و ملخ كشيد و چون يكي از ضوابط شير شاهي كه اصلا تخلف نمي‌كرد، ساختن قلعه و خندق بر گرد لشكر خود بود هر چند غنيم اندك هم باشد زماني كه مالديو در نواحي اجمير با پنجاه هزار سوار چيده و كارزار آزموده و بر كشتن و مردن دل نهاده در مقابله شير شاه آمد و از ريگ قلعه و خندق ساختن ممكن نبود. شير شاه با امراي صاحب تجربه كار ديده در اين باب كنكاش كرد، هيچ‌كدام راهي به آن مقصد نيافتند. ناگاه محمود خان بن عالم خان كه نبيره شير شاه باشد با وجود خردسالي گفت كه شاه عالم بنجاره‌هاي لشكر را بايد فرمود تا خروارها از ريگ پر سازند و گرد لشكر بچينند. شير شاه را اين راي از او بسيار مستحسن افتاد و همان ساعت دستار خود بر سر او نهاده ولايت عهدي به نام او مقرر ساخت. عاقبت فلك ياري نكرد و اسليم شاه بعد از رسيدن به سلطنت از جمله خويشان وارث ملك اول تخته هستي را از نام آن طفل بيچاره پاك گردانيد كه الملك عقيم و آنچه او با ايشان كرد، روزگار كينه گذار با اولاد او نيز همان به جاي آورد. بيت:
چو بد كردي مباش ايمن ز آفات‌كه واجب شد طبيعت را مكافات الغرض، شير شاه چون يك سر «2» سپاهي خويش را به ملكي نمي‌داد و افغانان نزد او از هر چه توان گفت عزيزتر بودند، نخواست كه لشكر خود را حواله بلاي هندوان جاهل گرازصفت سگسار «3» سازد. بنابر آن حيله‌يي انگيخته كتابتها از جانب سرداران مالديو به تعميه و تلبيس به نام خود نوشت به اين مضمون كه وقت آراستگي معركه هيچ حاجت نيست كه پادشاه خود مباشر قتال و جدال شود ما خود مالديو را زنده گرفته مي‌سپاريم، به شرط آنكه فلان و فلان جا را به ما انعام فرمايند و چنان ساخت كه آن خطوط به دست مالديو افتاد و مالديو به يك قلم از تمامي امراي خود بدگمان شده شب تنها راه فرار گرفته باز پس نديد و هر چند سرداران لشكر او سوگندها بر خلاف اين معني خورده مي‌گفتند كه از ما هرگز مثل اين امر واقع نشده و به وقوع نخواهد آمد و اين جمله از تدبير شير شاه است كه به اين فريب سنگ تفرقه در ميانه
______________________________
(1). متن فارسي: جودهپور. از ترجمه انگليسي اصلاح شد.
(2). نسخه: يك.
(3). نسخه: سبكسار.
ص: 254
ما انداخته فايده نكرد و خاطرنشان مالديو نشد و گويا كه وزير و وكيل او بود به درشتي تمام دشنام به مالديو داده با چهار هزار نفر از سر و جان گذشته، بلكه زياده نيز به قصد شبخون بر لشكر شير شاه دلير رانده آمد و تمام شب راه غلط كرده وقت صبح آگاه شدند كه لشكر دور ترك مانده و چون كشش و كوشش قرار داده اميد زندگاني از خود منقطع ساخته بودند، در آن هنگام كه افواج شير شاهي طلوع كرد بنابر بي‌عقلي خويش با قوت طالع شير شاهي با غلبه دولت اسلام كفار همه از اسبان فرود آمده از سر نو به تجديد عهد بر يك جهتي و يك رويي نموده فوطه در فوطه بافتند و دست به دست گرفته به نيزه سردستي كه آن را برچهه گويند و تيغ حمله بر فوج افغانان آوردند و شير شاه حكم كرده بود كه واي بر آنكه به اين جماعت گراز نهاد به شمشير جنگ كند كه خون وي در گردنش خواهد بود و افواج فيلان را فرمود تا پيش درآمده پايمال‌شان كنند و از عقب فيلان توپچيان و تيراندازان باقي ماندگان را به چاشني زه كمان نويد اجل داده مهمان عدم آباد گردانيدند و تخته روشن گيتي از نقش تاريكي كفرستان زدوده گشت و يكي از كفار جان به سلامت نبرد و فردي از اهل اسلام در آن معركه ضايع نشد و شاعري بساوري فيضي تخلص اين بيت در آن باب گفته، بيت:
ناگهان گشت شهي بر سر ملديو رسيدمات بود ار نشدي مهره گويا نفري مي‌گويند كه بعد از اين فتح شير شاه بارها مي‌گفت كه سلطنت تمام هندوستان به يك مشت جواري فروخته بودم و از آنجا بازگشته و رنتهنبور را به پسر خويش عادل خان داده رخصت چند روزه فرمود تا سير قلعه كرده و سرانجام متحفظان آن نموده خود را متعاقب برساند. فقير از ثقات معتبر شنيده‌ام كه روزي در اين سفر سيد رفيع الدين محدث يگانه مشهور مغفور مبرور كه ذكر او سبقت يافت، به شير شاه گفت كه آبا و اجداد من همه صاحب تصانيف معتبره بودند. در حرمين شريفين درس مي‌فرمودند و در ميان قبيله خويش همين من ناقابل مانده‌ام كه به تقريب زر هندوستان و آوازه آن، آواره شده‌ام و عامي مانده‌ام. التماس دارم كه مرا رخصت فرمايند تا آخر عمر رفته چراغ آن بزرگان روشن توانم ساخت. شعر:
ص: 255 چو من مناسب خلف نبودم ز روي دانش مهين سلف راز دست من شد كتب پريشان ز جهل من شد دفاتر ابتر شير شاه در جواب گفت كه مرا در اين وادي جاي مضايقه نبود، اما شما را براي مصلحتي نگاه داشته‌ام و آن اين است كه داعيه دارم كه در اندك فرصت به عون ايزد تعالي و تقدس عرصه دلگشاي هندوستان را از خار كفر پاك ساخته و چند قلعه كه مانده «1» عن قريب به اندك توجهي تسخير كرده از كنار درياي شور گذشته تا قزلباش كه سدّ راه جماعت حاج و زوّار بيت الحرام گشته بدعتي در دين قويم و ملت مستقيم محمدي- صلي الله عليه و سلم- «2» پيدا كرده محاربه كنم و شما را از آنجا به وكالت و رسالت نزد سلطان روم فرستم تا ميان من و او عقد برادري ديني بسته خدمت يكي از دو حرم شريف- زادهما الله شرفا- از او به التماس براي من بگيريد، آن‌گاه من از اين طرف و خوندگار از آن طرف آمده قزلباش را از ميان برداريم و هرگاه كه سلطان روم بر سر او مي‌آيد قزاق شده رو به اين طرف مي‌نهد و بعد از معاودت رومي باز به مكان خويش مراجعت مي‌كند، اما اگر از هر دو جانب احاطه كنيم با اين لشكر و كثرت جمعيت كه در هندوستان است و به آن شوكت و آتش‌بازي كه در روم است طاقت مقاومت قزلباش معلوم است و هرچند ملاحظه مي‌كنيم براي اداي اين پيغام غير از شما كسي را لايق نمي‌بينم و محض از براي حصول اين مطلب دل بر رخصت شما نمي‌توانم نهاد و مخفي نماند كه دور نيست كه همين حسن نيت باعث نجات آن پادشاه نيك اعتقاد از آتش با آنكه به آتش رفته در يوم الحساب شود كه حق سبحانه و تعالي اندك‌پذير و بسيار بخش است و حكايت عمرو بن ليث [كه به آن كثرت عدّت و عدد كه بر جميع پادشاهان عراق در آفاق ممتاز بود هميشه حسرت مي‌خورد كه چرا در مقتل امام حسين- رضي الله تعالي عنه- حاضر نبودم تا دمار از روزگار يزيديان پليد برمي‌آوردم و خواب ديدند او را كه خرامان در گلزار بهشت مي‌گشت] مشهور است قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ- اي نيته. بيت:
اي برادر تو همين انديشه‌اي‌ما بقي تو استخوان و ريشه‌اي
گر گلست انديشه تو گلشني‌ور بود گلخن تو هيمه گلخني
______________________________
(1). نسخه: باقي‌اند.
(2). نسخه: و سلم اللهم انزله المقعد المقرب بالقيامه.
ص: 256
و در سنه اثني و خمسين و تسعمائه (952) شير شاه قلعه كالنجر را كه از قلاع مستحكم مشهور هندوستان است محاصره كرد و به جدّ و اهتمام تمام ساباطها در اندك فرصت مهيا ساخت و هر روز در مورچلها «1» جنگ مي‌انداخت و در زماني كه ساباط مشرف بر ديوار قلعه گشت و نقب‌ها آماده شد از هر چهار طرف حمله آورده كار بر درونيان دشوار ساختند و شير شاه از جايي كه خود ايستاده بود فرمود تا حقّه‌هاي پرداروي تفنگ اندرون قلعه مي‌انداختند از قضا حقّه‌يي از آن حقّه‌ها بر ديوار قلعه خورد و به زور بازگشته شكست و ريزه‌هاي آن در حقّه‌هاي ديگر افتاد و آتش در گرفت و سراپاي شير شاه بسوخت و چون يلمه شد و شيخ خليل پيرزاده او و مولانا نظام الدين دانشمند نيز در اين سوزش با شير شاه هم‌درد بودند و شير شاه در آن حالت هر دو دست پيش و پس گرفته دويده خود را به خيمه‌يي كه در مورچل براي او برپا كرده بودند رسانيد و در آن بي‌شعوري هرگاه كه اندكي به حال مي‌آمد، فرياد بر مردم زده ترغيب بر گرفتن قلعه مي‌نمود و هركس را كه به ديدن او مي‌آمد اشارت به جنگ مي‌كرد تا در غيبت او امرا مورچل را اهتمام بيشتر از حضور نموده و جان‌بازيها كرده و با اهل قلعه دست و گريبان گشته و كار به كارد و خنجر رسانيده داد تردّد و مردانگي دادند و يكي از ثقات به فقير حكايت كرد كه در آن روز حمله كه كار هر يكي از اهل مورچلها نمايان و علامات و صورت‌ها از يك ديگر ممتاز بود، مي‌ديديم كه سپاهي مسلح مكمل كه نه هرگز پيش از آن و نه بعد از آن در نظر آمد سر تا پا شعار سياه پوشيده ملبوس «2» و عمامه به همان رنگ بر سر نهاده و ما را تحريص و ترغيب بر جنگ نموده از بالاي ساباط خود را درون قلعه رسانيد و هر چند بعد از فتح نشان او جستم نيافتم و اهل مورچلهاي ديگر نيز همين‌طور نشان مي‌دادند كه سواري چند به اين لباس ديديم كه پيش پيش ما مي‌رفتند تا به درون قلعه درآمدند و غايب شدند. بيت:
اگر نز بهر شرعستي ميان دربنددي گردون‌اگر نز بهر دينستي كمر بگشايدي جوزا و شهرت چنان يافت كه در آن جنگ مردان غيب به مدد اهل اسلام آمده بودند و شير شاه در همان قلق و اضطراب زمان زمان خبر فتح مي‌گرفت و هوا به غايت گرم
______________________________
(1). نسخه: مورچها.
(2). نسخه: يلوبهمان رنگ.
ص: 257
بود و هر چند بر وي صندل و گلاب مي‌پاشيدند فايده از التهاب اجل نداشت و تا پاكش ساعت به ساعت مي‌افزود. بيت:
سينه‌يي كز فراق مي‌سوزدهيچ سودي نداردش صندل و همين كه نويد فتح شنيد در ساعت وديعت حيات عاريتي به داور جان‌آفرين جان‌ستان سپرد و اين قطعه در تاريخ وفات او گفته، قطعه:
شير شاه آنكه از مهابت اوشير و بز آب را به هم مي‌خورد
از جهان رفت و گفت پير خردسال تاريخ او ز آتش مرد و نعش او را به سهسرام كه گورخانه پدران او بود برده مدفون ساختند و مدت حكومت او پانزده سال و سلطنت پنج سال بود و مي‌گويند كه وقتي كه در آيينه نظر مي‌كرد مي‌گفت دريغ كه در وقت نماز شام پادشاهي يافتم. ابيات:
اي دل چو خضر آب بقا را چشيده گيردر برّ و بحر همچو سكندر رسيده گير
گر آرزوي ساقي و مي در سرت بوداز دست حور باده كوثر كشيده گير
آوازه بزرگي و جاه و جلال خويش‌تا كوه قاف رفته شمار و شنيده گير
گر في المثل به تخت سليمان نشسته‌اي‌روزي چو مور در بن غاري خزيده گير
روزي سه چار تار هوس عنكبوت‌واردر گوشه خرابه عالم تنيده گير
هر خوبرو كه هست رسيدن به آن محال‌با او به وايه «1» دل خود آرميده گير
خوابست اين جهان به مثل نزد عاقلان‌اين خواب را تو عاقبت الامر ديده گير
عمر تو قادري چو فسون و فسانه‌ايست‌افسانه را شنيده و افسون دميده گير
دست اجل چو جيب بقاي تو مي‌درددستي برآر و دامن ياري گزيده گير

اسليم شاه بن شير شاه سور

كه اسليم خان باشد به تاريخ پانزدهم شهر ربيع الاول سنه اثني و خمسين و تسعمائة (952) به حسب طلب امرا «2» از نواحي پتنه به ايلغار آمده به اتفاق عيسي خان حجاب و ديگر اهل حل و عقد در سلطنت قايم مقام پدر نشست و به خطاب
______________________________
(1). نسخه: بوادي.
(2). نسخه: امراي بهته بايلغار.
ص: 258
اسليم شاهي مخاطب شد و پسر ملا احمد جنيد مشهور اين آيه كريمه وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ، تاريخ جلوس وي يافت و عرضه داشتي به برادر بزرگ خود عادل خان نوشته در رنتهنبور فرستاد، به اين مضمون كه هر چند ولايت عهد تعلق به شما داشت، اما چون مسافت راه خيلي بود تا آمدن شما در اينجا فتنه‌ها متوهّم، بلكه محقق بود، به جهت تسكين آشوب روزي چند به طريق نيابت شما محافظت لشكر مي‌نمايم و بعد از آنكه بياييد به غير از اطاعت و انقياد چاره‌يي ندارم و از كالنجر متوجه آگره شد و در نواحي قصبه كوره كهاتم‌پور خواص خان از سهرند كه جايگير او بود رسيده بيعت ضروري نمود، چه او به سلطنت عادل خان بيشتر ميل داشت نسبت به اسليم شاه و جشن عالي ترتيب يافت و از سر نو اجلاس دادند و بعد از آنكه مكتوبات مكرر از اسليم شاه به عادل خان رسيد او آمدن خود را موقوف بر اشارت و استصواب اين چهار كس داشت قطب خان نايب و عيسي خان نيازي و خواص خان و جلال خان جلواني «1» كه هر چهار امراي بزرگ عالي‌شأن آن سلسله بودند، اسليم شاه اين جماعت را به عهد و قول نزد او فرستاد و شرط كرد كه عادل خان را در ملاقات اول رخصت جايگير شود و هرجا را كه از هندوستان اراده نمايد به تصرف او واگذارد و عادل خان به اتفاق اين امرا از نواحي رنتهنبور به فتح‌پور عرف سيكري آمد و اسليم شاه را از آگره به شكارپور كه در آنجا حالا محل پادشاهي است به استقبال رسيده و يكديگر را ديده اول مراسم عزاپرسي به جا آورده دل‌گرمي بسيار اظهار نمودند و بعد از لحظه‌يي به اتفاق متوجه آگره شدند و چون اسليم شاه غدري در حق عادل خان انديشيده قرار داده بود كه زياده از دو سه كس درون قلعه همراه عادل خان نگذارند و اين معني صورت نيافت و جماعت كثير به همراهي او رفتند. به ضرورت از براي دفع بدگمانيها تملق و چاپلوسي فوق الحد به عادل خان ظاهر ساخته، گفت كه من تا اين غايت افغانان بي‌پير را به لطايف حيل نگاه داشته بودم حالا آنها را به شما مي‌سپارم. ع:
بدمست را به غمزه ساقي حواله كن ______________________________
(1). نسخه: جلو.
ص: 259
و او را بر تخت نشانده خود در مقام اطاعت و انقياد ايستاد و از روي دنياداري‌ها خصوصيت و ملايمت بسيار مي‌نمود و عادل خان هرچند جواني بود نوخاسته و پر زور و از زور او حكايتها در ميان مردم مشهور است، اما چون فراغت دوست و از خديعت اسليم شاه و طرح و طرز كار واقف بود به آن معني رضا نداده برپا خاست و اسليم شاه را به مراسم و تعظيم مجدد اجلاس داده بيعت نموده تهنيت به پادشاهي كرد و نثار و ايثار واقع شده و اسليم شاه به موجب وعده كه رفته بود عيسي خان و خواص خان را همراه عادل خان ساخته و بيانه را به جايگير او مقرر گردانيده به آن طرف رخصت داد و بعد از دو ماه غازي محلي را كه از محرمان خاص بود براي مقيد ساختن عادل خان نامزد كرد و عادل خان اين خبر شنيده از بيانه گريخته در ميوات نزد خواص خان رفت و خواص خان، غازي محلي را طلبيده به همان زنجير كه براي عادل خان آورده بود مقيد ساخت و تمام امرا را به خود متفق گردانيده با لشكر گران متوجه آگره شد و قطب خان و عيسي خان نيز كه از عمده امرا و اركان دولت بودند و قرار به اتفاق ايشان واقع شده بود، به واسطه نقض عهد از اسليم شاه رنجيدند و به اهتمام تمام عادل خان را به ميعادي معين وقت سحري از شب برات معهود طلبيدند تا بيعت به او نمايند. اتفاقا عادل خان و خواص خان شب برات در سيكري رسيده، آن شب را در ملازمت شيخ سليم چشتي به نوافل و ادعيه احيا كردند و در رفتن به آگره توقف واقع شد و وقت مقرري گذرانيده، چاشتگاهي بود كه به نواحي آگره رسيدند اسليم شاه مضطرب شده به قطب خان و ديگر امرا بنياد ملايمت نموده اين جماعت را رخصت رفتن پيش عادل خان داد و قصد او اين بود كه مخالفان را از خود جدا ساخته همان ساعت راه قلعه چنار تنها پيش گيرد تا خزاين و دفاين آنجا را برداشته و سامان لشكر به هم رسانيده بار ديگر آمده به محاربه پردازد و عيسي خان حجاب او را از سستي اين تدبير و سخافت اين راي اطلاع داده از فرستادن امراي خويش نزد غنيم و توجه او به جانب چنار مانع آمد تا اسليم شاه با جمعي از مقربان خويش و دو سه هزار نفر از نوكران اعتمادي قديمي به سرعت تمام از آگره به استعداد تمام به جنگ برآمده آن اميراني را كه فرستاده بود باز طلبيده فرستاد و گفت كه من از بدسگالي عادل خان در حق شما ايمن نيستم زود
ص: 260
آمده ملحق بايد شد كه سخن ميان ما و او به زبان شمشير است. بيت:
شمشير دورويه كار يكرويه كنداينجا به رسول و نامه بر نايد كار و امرايي كه به عادل خان هم‌سخن بودند چون اسليم شاه را در ميدان ديدند از رفتن به جانب او باز آمده داخل افواج قاهره گشتند و در ظاهر آگره محاربه قوي روي داد و شكست بر عادل خان افتاد. او تنها به جانب بهته رفت و فرار نمود و خواص خان و عيسي خان نيازي كه هر دو با هم جهت تمام و اخلاص بي‌حد داشتند به راه ميوات رفتند و با لشكري كه به تعاقب ايشان نامزد شده بود، در قصبه فيروزپور جنگ كرده غالب آمدند. آخر تاب مقاومت افواج اسليم شاه نياورده به جانب كوه شمالي هندوستان كه آن را كماون مي‌گويند رفته پناه به راجه‌هاي آنجا بردند و قطب خان نايب بر سر ايشان نامزد گشته پيوسته ولايت دامن كوه را نهب و تاراج مي‌كرد و در اين اثنا اسليم شاه به چنار رفته خزاين آنجا را به گواليار فرستاد و در وقت مراجعت به قصبه كوره كهاتم‌پور رسيده با جلال خان جلواني كه از امراي قبيله‌دار افغانان و يكي از هواخواهان عادل خان بود و اسليم شاه از او توهم بسيار داشت، چوگان باخته به مكر و حيله او را در منزل خود آورده با برادرش خداداد نام در زنجير انداخته به افغاني سپرد كه دعوي خون به اينها داشت و به بهانه قصاص به قتل رسانيده به آگره آمد «1» و از آنجا به گواليار كه آن را پاي‌تخت ساخته بود و در مقام قتل و استيصال جماعتي كه اتفاق به عادل خان داشتند شده كمر بر كين ايشان چست كرد و يكان يكان را چون مهره نرد و شطرنج از بساط دهر بر مي‌داشت و قطب خان نيز هراس يافته از دامن كوه كماون فرار نموده در لاهور پيش هيبت خان نيازي كه شير شاه او را خطاب اعظم همايون داده بود رفت و هيبت خان به موجب طلب اسليم شاه قطب خان را بسته نزد او فرستاد و اسليم شاه او را با شهباز خان لوحاني [كه داماد شير شاه و بر مزيد كور كه دجال اين است و حجاج روزگار خود بود] و سيزده چهارده نامي امرا و امرازاده‌هاي ديگر را به قلعه گواليار فرستاد و اكثري در آن حبس به داروي تفنگ قالب تهي كردند «2» و از آن جمله محمود خان ولد
______________________________
(1). از اينجا تا «ساخته بود» در يك نسخه آمده است.
(2). از اينجا تا «مذكور شود» در يك نسخه آمده است.
ص: 261
عادل خان است كه در سنّ هفت سالگي به شير شاه، كنكاش قلعه ساختن از ريگ نموده شير شاه او را ولي عهد ساخته بود، چنانچه گذشت و ديگر كمال خان «1» كهكر است كه عن قريب مذكور شود و در اين سال سليم شاه، اعظم همايون را از لاهور طلب داشت و او عذري آورده خود نيامد و ليكن سعيد خان برادر خويش را كه به شجاعت و متانت راي موصوف بود فرستاد و اسليم شاه او را به مراحم الطاف ظاهري بسيار نواخت و به درجه تقرب اعلي رسانيد، اما در باطن قصد دفع او داشت؛ تا روزي اندرون محل تنها طلبيده سرهاي امرا را كه زنده در ديوار گرفته بود مثل زين خان نيازي و غير آن به او نموده گفت كه اينها را مي‌شناسي كه چه كسانند؟
او بعضي را كه مي‌شناخت نام برد و قبل از آن حال آن امراي مذكور صاحب استعداد را درون حجره گواليار انداخته و به داروي تفنگ آتش زده سوخته بودند الا كمال خان گهكر كه در گوشه حبس‌خانه جان او به صيانت پروردگار ماند «2». و سبب مخلصي او مي‌گويند اين بود كه همشيره كمال خان كه در حباله نكاح اسليم شاه در آمده بود بر كنكاش مطلع شده خبر به برادر فرستاد كه امشب محبوسان را لقمه داروي تفنگ سازند و از اندرون چار لحاف پر پنبه و چند مشك آب فرستاد و كمال خان آب بسيار بدان لحافها ريخته و به بهانه غسل خود را از ياران به گوشه‌يي گرفته در آن پيچيده و خواب رفته بود كه آتش در زدند و همه خاكستر شدند و او زير لحاف زنده ماند. صباح اسليم شاه به تماشاي آب‌بندي خانه آمده و اين را سلامت ديده گفت كه اخلاص به من درست بود كه آتش در تو كار نكرد و اسليم شاه عهد و سوگند به او داده كه من بعد مخالفت نورزد، او را خلاص ساخت و به اتفاق حاكم پنجاب به تسخير ولايت گهكران تعيّن فرمود تا در آنجا به شوكت رسيد و غرض سعيد خان كه اين مرگ مفاجات را مشاهده كرد، فرمود تا در راه لاهور اسبان داكچوكي بستند و سه شب در ميان از آگره به لاهور رفت و پله نيازيان روز به روز گران شدن گرفت و اعظم همايون خطبه به نام خويش در لاهور خواند و اسليم شاه از همان منزل بازگشته به آگره آمد و لشكرهاي انبوه از اطراف طلب داشته متوجه
______________________________
(1). در متن انگليسي همه‌جا:Kawal Khan آمده است.
(2). از اينجا تا «در تو كار نكرد» در يك نسخه آمده است.
ص: 262
پنجاب گشت و سزاول خان از مالوه در اين حركت به ايلغار آمده استمالت بسيار يافت و بعضي مهمات در ميان آورده مرخص شد و اسليم شاه روزي چند در دهلي توقف نموده و لشكر را ترتيب داده عازم لاهور گرديد. اعظم همايون و خواص خان و عيسي خان «1» نيازي نيز كه از كوه آمده به او ملحق شده بودند با لشكرهاي چون كوه از پنجاب به استقبال اسليم شاه آمده در ايام اوايل زمستان ظاهر قصبه انباله جنگي عظيم پيوست و در شب روزي كه فرداي آن محاربه خواهد شد اعظم همايون از خواص خان پرسيده بود كه بعد از فتح امر جلوس بر كه قرار مي‌يابد؟ او جواب داده باشد كه بر عادل خان كه پسر بزرگ شير شاه و لايق سلطنت است. نيازيان گفته باشند كه ملك به ميراث نيست و من غلب سلب قضيه مقرري است. اين چه معني دارد كه شمشير ما بزنيم و سلطنت به ديگران رسد؟ خواص خان را كه هواخواهي شير شاه به جان و دل داشت اين داعيه ايشان پسنديده نيفتاد، بنابر آن در وقت اشتعال نايره قتال جنگ‌ها كرده و طرح داده از معركه به اتفاق عيسي خان نيازي به در رفت و نيازيان داد جلادت و شجاعت داده از جانب خود تقصير نكردند و نزديك بود كه فوج قلب اسليم شاه را بردارند. غايتش نمك كار خود كرد و كوشش ايشان سود نداشت. بيت:
زخم تو كز خون تو گويد سخن‌چون نمكت خورد ببندد دهن و سعيد خان برادر بزرگ اعظم همايون با جمعي از سواران مسلح و مكمل به طريقي كه كس او را نشناسد، به بهانه مبارك بادي درآمده خواست كه كار اسليم شاه را تمام سازد و همين مي‌پرسيد كه پادشاه كجاست تا تهنيت فتح بدهم؟ فيلباني از ميانه فيلاني كه اسليم شاه را در آن حلقه گرفته بودند آواز سعيد خان را شناخته نيزه حواله او كرد و از ميانه چندين ازدحام حلقه فيلان كار ناتمام ساخته به سلامت به در آمد و نيازيان گريخته به جانب دهنكوت كه قريب ره «2» است رفتند و بقيه را كواران تاراج كردند و بعضي در نالهاي انباله غرق شدند و اسليم شاه تا رهتاس غربي تعاقب نموده و خواجه ويس سرواني را با لشكر بسيار بر سر نيازيان نامزد ساخته به جانب
______________________________
(1). «عيسي خان» در يك نسخه آمده است.
(2). در متن فارسي: رده از ترجمه انگليسي اصلاح شد (جلد 1، ص 493).
ص: 263
آگره معاودت نمود و از آنجا به گواليار رفت كه آن را پاي‌تخت ساخته بود و خواص خان و عيسي خان نيازي كه با يكديگر متفق بودند، چون از معركه عنان تاب شدند، عيسي خان به دامن كوه درآمد و خواص خان با پانصد ششصد سوار گريخته به لاهور آمد «1» و اسلام خان و شمس خان نوحاني را به حكومت لاهور نامزد گردانيد و زماني كه شمس خان به سي كروهي لاهور به مهمي برآمده بود، خواص خان با ششصد چهار صد سوار كه هر سواري مقاومت با فوجي توانستي كرد به عزم تسخير لاهور آمده در باغ كامران ميرزا فرود آمد و مردم لاهور قلعه بند شده تا آمدن شمس خان شهر را نگاه داشتند و خواص خان درختان بلند سفيدار و چنار آن باغ را از پاي انداخته پي ساختن شاطور و زينه شده بود. مسرعان خبر آوردند كه راي حسين جلواني و امراي ديگر سليم شاهي با سپاهي سي هزار سوار در نزديكي لاهور رسيدند. خواص خان بعد از كنكاش با عيسي خان از سر محاصره برخاسته پنج شش كروه راه به استقبال رفته با پانصد سوار كارآزماي جنگي خود را بر آن سد آهني زد و راي حسين مردم خود را گفته راه دهيد تا اين بلاي سياه از ميانه به در رود. او فوج سليم شاهي را رخنه كرده باز از آن جانب حمله آورده بشورانيد. در اين مرتبه زخمي به زانوي او رسيد و از اسب به زمين آمد و مخالفان او را آن قدرت نبود كه خود را بدو رسانيده دستگير سازند تا بالاي چهارپايي برداشته او را از آن معركه علانيه به دربردند و راي حسين مردم خود را از تعاقب منع نمود و خواص خان به سلامت جانب نكركوت و از آنجا به دامن كوه كماون رفت و مآل حال وي عن قريب به جاي خود مذكور خواهد شد، ان شاء الله تعالي، و نيازيان طمع بر حكومت كشمير بسته به فريب كشميريان در بيغوله‌ها رفتند و مقيم زاويه عدم گشتند، چنانچه مذكور شود، ان شاء الله تعالي.
و در سنه اربع و خمسين و تسعمائة (954) افغاني عثمان نام كه سزاول خان دست او را به سببي قطع نموده بود روزي در گواليار كمين كرده در سر راهي ضربتي
______________________________
(1). در يك نسخه چنين آمده است: «به سياست» در دو نسخه ديگر: «به لاهور آمده شهر را قتل كرد و متعاقب خبر تعاقب كردگان شنيد و در همان روز از آب راوي گذشته و در نواحي موضع مياني يحيي جلواني كه عقب خواص خان نامزد شده بود رسيد با آنكه خواص خان زخمي داشت خود از سنگ‌ها سن بر بالاي اسب گرفت و جنگي مردانه با يحيي كرده جانب نكركوت الخ».
ص: 264
بر سزاول خان انداخت و او زخمي شده به منزل رفت و اين معني را حمل بر اغواي اسليم شاه نموده راه مالوه پيمود و اسليم شاه تعاقب او نموده تا ولايت بانس‌واله رفت و چون سزاول خان در ميان زمين‌داران سرور «1» گم شد اسليم شاه عيسي خان سور را با بيست هزار سوار در اوجين گذاشته به پاي تخت رسيد و اسليم شاه در اوايل سلطنت پنج پنج هزار در سر كارهاي بزرگ هندوستان تعيين كرد، از آن جمله مبارز خان پسر نظام سور را كه عم‌زاده و خسر پوره اسليم شاه بود و آخر سلطان محمد عدلي خطاب يافت در نواحي اجاون از سركار سنبل بيست هزاري ساخته گماشت تا خواص خان و ديگر امرا سر در آن ولايت نتوانند كشيد و پابنده خبرك «2» را نايب او گردانيد و همچنين در اوايل جلوس حكم كرده بود كه در ميان هر دو سراي شير شاهي كه به فاصله يك كروهي راه بود سراي ديگر به همان اسلوب سازند و مسجدي و مقري و سقايه آبي و طعام لنگري از خام و پخته براي هندو و مسلمان مهيا دارند و از جمله احكام او اين بود كه مدد معاش ائمه جميع ممالك محروسه هندوستان را كه شير شاه داده و سراها آبادان كرده و باغها ساخته بودند تغيير دهند و نه كم و بيش سازند. ديگر آنكه پاتران را از امرايي كه اكهاره داشتند و آن در هند مشهور است همه گرفتند و فيلان نيز همچنان كشيده گرفت و غير از ماده فيلي زبون لايق باركشي با هيچ كسي نگذاشت و حكم كرده كه سراپرده سرخ خاصه او را باشد. ديگر اينكه جميع ولايت را خاصه خود ساخته و بر آيين و رسم داغي كه شير شاه ابداع كرده بود سپاهيان را زر نقد مي‌دادند. ديگر آنكه حكم نامه‌ها در اطراف ولايت به هر سر كاري نوشت كه شامل جميع معاملات و مهمات ديني و ملكي و مالي باشد و نقير و قطمير ضروري و بر بستهايي كه سپاهي و رعيت و سوداگر و طوايف مختلف را به كار آيد و حكام را سلوك بايد كرد در آن مندرج بود خواه موافق شريعت باشد خواه نه و هيچ احتياج نبود كه در آن باب رجوع به قاضي و مفتي بايد كرد و امراي پنج هزاري و ده هزاري و بيست هزاري هر روز جمعه خيمه بلند هشت سرغه برپا كرده، كفش سليم شاه را با تركشي كه به سرداران داده بود بر سر كرسي مي‌داشتند و نخست از همه سردار لشكر، بعد از آن منصف كه
______________________________
(1). نسخه: سرود.
(2). نسخه: خزك.
ص: 265
عبارت از امين باشد و ديگران به ترتيب سر فرود آورده به ادب تمام هر كدام به جايگاه معين مي‌نشستند و دبيري مي‌آمد و آن حكم نامه را كه به مقدار هشتاد بند كاغذ بود كمابيش مبوّب و مفصّل مي‌خواند و هر مسأله‌يي كه اشكال مي‌داشت به جميع شقوق و انواع در آن مي‌يافتند و به عمل درمي‌آوردند و اگر فرضا اميري از امرا خلاف آن حكم مي‌كرد، دبير صورت واقع را نوشته به درگاه مي‌فرستاد و مخالف معا با خيل و تبار خويش به سزا و جزا مي‌رسيد و اين معامله تا آخر زمان اسليم شاه استمرار يافت و جامع اين منتخب در سال نهصد و پنجاه و پنج (955) خردسال بود كه در ولايت بجواره از توابع بيانه با لشكر فريد تارن پنجهزاري همراه جدّ مادري خويش عليه الرحمه رفت و اين روش و طرح را ديد و هم در سنه اربع و خمسين و تسعمائة يا خمس (955) و الله اعلم، خواجه ويس سرواني كه بر سر اعظم همايون نامزد بود در حدود دهنكوت با نيازيان جنگ كرده شكست يافت و اعظم همايون قوت گرفته و تعاقب نموده تا سهرند آمد و اسليم شاه لشكري گران بر سر باغيان فرستاد تا باز در همان حدود جنگ كردند و در اين مرتبه نيز شكست بر نيازيان افتاد و بعضي زنان نيازيان اسير شدند و همه را در گواليار فرستادند و اسليم شاه ناموس آنها را شكست و به فواحش اردوي خود علم و سراپرده و اسباب حشمت نيازيان را كه به دست افتاده بود داده و يكي را سعيد خان و ديگري را اعظم خان همايون و شهباز خان ناميد و بر اين قياس خطاب‌ها مقرر ساخت و نقاره‌ها به ايشان بخشيد تا وقت نوبت بر درهاي خويش مي‌نواختند و لوندان طبل علا «1» مي‌زدند و سگ فلكم مي‌گفتند و اين جماعت چون هر شب جمعه به دستور فواحش هند به سلام اسليم شاه مي‌رفتند و نقيبان و معرفان به آواز بلند مي‌گفتند كه پادشاه هم نظر دولت كه فلان خان نيازي و بهمان خان دعا مي‌كند و اين معني بر طايفه افغانان كه همه يك قبيله و يك جهت بودند بسيار گران مي‌آمد و دلها از او تنفر بسيار پيدا كرده بود و بعضي مي‌گويند كه خطاب‌هاي نيازيان و دادن علم و نقاره در مرتبه اول بود، و الله اعلم. و اعظم همايون كه در مرتبه اخير شكست يافت ديگر كمر نتوانست بست و جمعيت نيازيان از هم پاشيده روز به روز روي به
______________________________
(1). نسخه: علالا مي‌زدند.
ص: 266
انحطاط نهاد و نيازيان اول پناه به كهكران در نواحي رهتاس برده كوهستاني را كه متصل به ولايت كشمير هست ملجا و مقر خويش ساختند و اسليم شاه از براي قمع ماده فساد ايشان با لشكرهاي گران حركت نموده و به پنجاب رسيده در ميانه كوهستان شمالي جاي مضبوط و مستحكم اختيار كرده براي نگاه داشتن تهانه پنج قلعه بنياد نهاد. مانكوت و رشيدكوت و غير آن و مدت دو سال طايفه افغانان ديونژاد را سنگ‌كشي و چونه‌كشي فرمود و از بس بدگماني كه در حق آن طايفه داشت خاك مذلت و ادبار بر فرق ايشان بيخته، در اين مدت يك فلوس و جيتل نداد و جمعي را كه از اين محنت خلاص يافتند بر سر كهكران نامزد شده پيوسته جنگ و جدل به آنها مي‌كردند و كهكران عادي سر و شكل روزانه با افغانان محاربه داشتند و شبها به طريق دزدان به اردو درآمده هر كه را مي‌يافتند خواه زن خواه مرد اصيل يا بنده برداشته مي‌بردند و در حبس به اقبح وجوه نگاه مي‌داشتند و مي‌فروختند و افغانان خط به بيني كشيدند و به رسوايي تخلص آوردند و هيچ‌كس را مجال عرض اين احوال به اسليم شاه نبود. تا آنكه روزي شاه محمد فرملي كه از امراي نامدار هزال و خوش‌طبعان مشهور هند و نديم مخصوص گستاخ بود، گفت كه پادشاهم دوش در خواب چنان ديدم كه سه خريطه از آسمان فرود آمد در يكي خاك و در يكي زر و در يكي كاغذ، از آن جمله خاك بر سر سپاهي افتاد و زر به خانه هندوان دفتري رفت و كاغذ به خزينه پادشاهي ماند. اسليم شاه را اين سخن خوش آمد و وعده كرد كه بعد از مراجعت به گواليار محاسبان حساب دو ساله سپاهيان نموده زر ادا نمايند از قضا آن حكم به عمل درنيامد كه در همان ايام اجل با وي دست و گريبان شده بود. بيت:
چاره من بكن امروز كه سودي ندهدنوش‌دارو كه پس از مرگ به سهراب دهند و مآل حال نيازيان به آن منجر شد كه چون سورت «1» ايشان شكست و به كشمير درآمدند، كشميريان كه در اصل مكّار و غدّار آمدند، اول نيازيان را از راجوري به فريب طمع در سلطنت طلب نمودند آخر راهبران ايشان بس خم زده احشام كشمير را سپر دادند به موجب اشارت اسليم شاه سر راه بر ايشان گرفتند و تا آنكه زنان
______________________________
(1). نسخه: صورت.
ص: 267
نيازيان نيز براي ننگ و ناموس تركش بسته و از آن جمله والده و حرم اعظم همايون بود كه به كشميريان جنگ كرده از هر طرف زير سنگ‌باران پنهان شدند و يك تن جان به سلامت نبرد و مي‌گويند كه در عهد شير شاه جماعتي از افغانان قبيله سنبل را در دهنكوت نيازيان به عهد و قول طلبيده دو هزار كس ايشان را به موجب فرموده شير شاه به قتل رسانيده زن و بچه ايشان را علف تيغ گردانيده بودند و بعد از پنج سال همان آش در كاسه ايشان بود و در اين دار مكافات سزاي اعمال خود دست به دست يافتند در آن تنگناها و درها هر سه برادران را به قتل رسانيده سرهاي ايشان را نزد اسليم شاه تحفه فرستادند و دختري نيز از آنجا براي او روانه گردانيدند و شمه‌يي از اين احوال در تاريخ كشمير منقح ايراد يافته كه به حسب تأليف مقدم و به حسب ترتيب مؤخر است و در زماني كه اسليم شاه افواج بر سر كهكران و جماعت جانوهه كه در جاهاي مستحكم بر كنار آب بهت تحصن جسته بودند نامزد ساخته خود به عمارت قلعه مال گره اشتغال داشت و كامران ميرزا بعد از جنگ‌هاي بسيار محمد همايون پادشاه از كابل فرار نموده پناه به اسليم شاه آورد تا باشد كه او كمكي دهد و به قوت آن كابل را بگيرد و آب رفته به جوي باز آيد و اسليم شاه بعد استماع اين خبر از تمامي لشكر خويش هيمون «1» بقال مشهور را كه در اين ايام به تقريب سعايت و كفايت از شحنگي بازار به درجه اعتبار رسيده بود انتخاب نموده با جمعي ديگر از افغانان در نواحي رهتاس به استقبال ميرزا فرستاد و اگرچه اسليم شاه اين معني را در زعم خويش به تقريب نااعتمادي «2» بر طايفه افغانان و اعتماد تمام بر هيمون باعث مزيد اعتبار ميرزا تصور كرده بود، اما ميرزا اين ادا را سهل شمرده از قبيل اول خم دردي دانسته از آمدن خويش پشيمان شد. ع:
الآن قد ندمت و لا ينفع الندم
و با وجود اين هم اعتقاد ميرزا آن بود كه شايد اسليم شاه تلافي نموده در وقت ملاقات به شرايط تعظيم و اكرام قيام نموده پيش خواهد آمد. او خود روز بارعام در مقام جبروت درآمده و بر تخت فرعونيّت و شدّ اديّت نشسته به سرمست خان افغان، داود زئي كه منصب باربكي داشت فرمود تا ميرزا را مانند نوكران آحاد الناس
______________________________
(1). متن فارسي: هيموي.
(2). نسخه: نااعتميدي.
ص: 268
به تعظيمات رسمي امر كرد و كورنش داد و آن مرد از روي ناآدمي‌گري به زور قفاي ميرزا گرفته چند مرتبه به فرياد بلند گفت كه پادشاه نظر دولت كه كامران مقدم‌زاده كابل دعا مي‌كند و اسليم شاه بعد از تغافل بسيار نگاهي تكبرآميز به جانب ميرزا كرده خوش‌آمدي به نفاق گفت و در نزديكي سراپرده خويش خيمه و شاميانه براي ميرزا نصب فرموده اسبي و سروپايي و كنيزكي و خواجه‌سرايي به جهت جاسوسي احوال به ميرزا بخشيد و گه‌گاهي ميرزا را طلبيده مشاعره مي‌كرد و صحبت به ناخوشي مي‌گذشت و ميرزا از آن تكلفات و تواضعات بسيار به جان آمده از عمر و زندگي بيزار گشت و فرصت به جهت فرار مي‌جست و افغانان با وي به زبان هندي هزلي مي‌كردند و چون به دربار مي‌آمد مي‌گفتند مورو «1» مي‌آيد و ميرزا از يكي مقربان به حضور اسليم شاه پرسيد كه مورو كه را مي‌گويند؟ او گفت مردي عظيم الشأن را مي‌گويند. ميرزا گفت بر اين تقدير اسليم شاه خوش مورو باشد و شير شاه از آن هم خوشتر بود و اسليم شاه حكم كرد كه ديگر اين لفظ نگويند و مطايبه به ميرزا نكنند تا روزي اسليم شاه از ميرزا شعري طلبيد. ميرزا در بديهه اين مطلع خواند، بيت:
گردش گردون گردان گردنان را گرد كردبر سر اهل تميزان ناقصان را مرد كرد اسليم شاه فحواي كلام را دانسته و اين ادا را فرو برده به موكلان پنهاني حكم فرمود تا ميرزا را چشم بند نگاه دارند و ميرزا به وسيله زمين‌داران با راجه‌يي از راجه‌هاي كوهي سخن كرده او را به وعده‌ها اميدوار ساخته بر اين آورد تا اسب داك چوكي به كنار آب چناب بستند و شبي چادري بر سر كشيده از سراپرده بيرون رفت و نگاهبانان خيال كردند كه مگر عورتي از اهل حرم ميرزا مي‌رود و هيچ متعرض نشدند و ميرزا با اسب و زين از آب گذشته خود را به آن راجه رسانيد و از آنجا تنها برقعي پوشيده و جلوداري همراه گرفته به بدرقي «2» كسان راجه در نواحي موضع كهري بر كنار آب بهت رسيده شبي به جايي فرود آمد و آن موضع چون به قرب سلطان‌پور نشستگاه سلطان آدم كهكر به سه كروهي قلعه رهتاس واقع است كسي به سلطان آدم رفته خبر كرد كه مغول زني تنها با يك جلودار در فلان موضع منزل ساخته، صباح مي‌خواهد كه راهي شود. سلطان آدم كسان فرستاده و تفحص احوال
______________________________
(1). مورو يعني مرغ
(2). چنين است در هر سه نسخه.
ص: 269
نموده آمده ميرزا را ديد و ميرزا از وي عهد و قول به الحاح گرفته تا او را به مأواي و مسكن رساند. سلطان آدم قبول كرد و عريضه‌يي نوشته به محمد همايون پادشاه كه در آن نزديكي آمده بودند فرستاد و التماس جان بخشي به ميرزا نمود. پادشاه فرماني حسب سؤال او نوشته فرستاد تا آخر حال بعد از دو سال باز ميرزا را گرفته نيشتر در چشم او زده رخصت مكه معظمه فرمودند و «نيشتر» تاريخ اين واقعه شد و اين قضايا چون در تاريخ اكبرنامه و نظامي به تفصيل مذكور است و اينجا تقريبي بود بر همين‌قدر اختصار نموده آمد و از جمله وقايعي كه در عهد اسليم شاه روي داده واقعه شاه محمد دهلوي بود و مجمل اين قضيه آنكه اين شاه محمد در عهد شير شاه از ولايت به هندوستان آمده خود را سيد مي‌گرفت و مردم را در سيادتش اندكي تردّد بود و بر دوش اكابر و مشايخ مي‌زيست و دعوت اسما مي‌دانست و خالي از شيدي نبود. نظم:
ز شيخان آنچه مي‌بايد كرامات و مقامات است‌وز ايشان آنچه مي‌بينيم شطحيّات و طامات است و با وجود اين شير شاه را بر او گمان ولايت بود. اسليم شاه نيز از زمان شاهزادگي باز اعتقادي عظيم نسبت به او داشت و در خدمت او رفته، چنانچه سلوك را رسم مي‌باشد تفاول سلطنت مي‌گرفت و از حسن ظني كه او را بود كفش او برمي‌داشت.
مي‌گويند كه روزي سبد خربزه نزد شاه محمد آورده بودند در همان ساعت اسليم شاه رسيد. او اشارت به اسليم شاه كرده گفت همين سبد را چتر پادشاهي اعتبار كرده به تو داديم برخيز و بر سر بنه و برو. اسليم شاه آن را بي‌استنكاف برداشت و از براي خود فال نيكو زد و رفت. بيت:
چه نيكو بود فال فرخ زدن‌نه بر رخ زدن بلكه شه رخ زدن و در آخر حال او را اين معني گران نمود، چنانكه هميشه تر «1» بود. به هر تقدير چون اسليم شاه به سلطنت رسيد، در عهد او دو سيدي، عالي‌نسبي، مرتاضي، پاكيزه روزگاري وجيهي خوش‌خلقي كه يكي امير طالب نام داشت كه خادم بود، ديگري مير شمس الدين كه مخدوم و برادرزاده او بود، از ولايت عراق در پنجاب به
______________________________
(1). نسخه: پر.
ص: 270
اردوي اسليم شاه رسيده به دهلي آمدند و در محله‌يي از محلات شهر منزل گرفته مرجع خواص و عوام بودند مير ابو طالب در وادي طبابت آن‌چنان يد بيضا داشت كه اكثر مرضي به علاج او شفا مي‌يافتند و نذر و نياز بسيار از اين رهگذر قطع نظر از فتوحات در نظرش مي‌آوردند و شهرت چنان يافته بود كه ايشان نگين مرتضي- رضي الله عنه- با خود داشتند و از خصايص آن اين بود كه هر كه مشكوك ايستاده بودي در مقابله آن نگين درست نمي‌توانست ديد، و الله اعلم و به جهت سابقه معرفتي كه به شاه محمد داشتند او خواست كه صبيه خود را به برادرزاده مير ابو طالب بدهد. ايشان اقدام بر قبول اين معني نكردند و مردم را بدگماني در نسبت او بيشتر روي نمود و گفت و گويي در اكابر و اصاغر پديد آمد و شاه محمد اين دو عزير الوجود را درون حويلي خويش طلبيده به جاي محفوظ نگاه داشت و به خدمت ايشان تعهد مي‌نمود. چون چندي بر اين گذشت شبي جماعتي مسلح از بالاخانه او درآمده پدر و پسر را كه هر دو به نماز تهجد مشغول بودند شهيد ساخته به در رفتند و صباح حاكم شهر آمده صورت حال را از شاه محمد استفسار نمود. او انكاري پاك آورده گفت كه مرا از اين حال وقوفي نيست و نمي‌دانم كه قاتلان چه كسان بودند و محضري به مهر اكابر درست كرده در اين باب مصحوب عريضه نزد اسليم شاه در اين مقام فرستاد و اسليم شاه مخدوم الملك ملا عبد الله سلطان‌پوري را كه شيخ الاسلام و صدر الصدور بود براي تحقيق اين قضيه به دهلي فرستاد و فرامين براي احضار اعيان علماي آن عصر مثل ميان حاتم سنبلي و ميان جمال خان مفتي و ديگران به اطراف فرستاد و تا دو ماه بيش اين معركه در ميان بود و بعد از بحث و تفتيش بسيار به قياس و قرينه معلوم شد كه قاتلان گماشته شاه محمد بودند و صورت حال را معروض اسليم شاه داشتند و پيش از آنكه جواب آيد شاه محمد كه از آن عزت به اين خواري رسيده بود تاب كشاكش نياورده في الحال خون كم كرد و بالاي آن جغرات خورد و ننگ زحمت وجود برد و غير اين هم مي‌گويند و بر عالميان واضح گرديد كه آن همه رياضات و مجاهدات براي ريو و ريا بود نه براي خدا، تركت الدنيا للدنيا. رباعي:
يك چند زبان خود چو شمشير كني‌تا همچو سگي را صفت شير كني
ص: 271 انبان دروغ را زبر زير كني‌تا يك شكم گرسنه را سير كني و اين واقعه در سنه نهصد و پنجاه و شش (956) روي نمود و ديگر واقعه شيخ علايي مهدي بيانه بود كه نزديك است به واقعه سيدي موله كه در زمان سلطان جلال الدين فيروز شاه گذشت، بلكه حذو النعل بالنعل به اين مطابق است و شرح اين حال به طريق اجمال آنكه، پدر شيخ علايي مذكور حسن نام دارد كه از مشايخ كبار ديار بنگاله است. او و برادر خردش شيخ نصر الله كه از فحول علما بود از بنگاله به زيارت مكه معظمه رسيده و از آنجا به هند آمده در خطه بيانه رحل اقامت انداختند و «جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ» تاريخ آن سال يافتند و برادر بزرگ به ارشاد و هدايت، و خرد به فتوي و درس علوم دين قيام داشت و شيخ علايي كه ارشد اولاد شيخ و از عهد صبا اثر نجابت و صلاح و سيماي شباب نشأ في عبادة الله و سنة رسول الله- صلي الله عليه و سلم- بر لوح پيشاني او عيان بود، در ملازمت پدر بزرگوار كسب علوم ظاهري و باطني و تهذيب اخلاق و سير و سلوك مي‌نمود و در اندك مدت كتب متداوله را به قوت حدت طبع و ذكا و صفاي فطرت مطالعه كرده به تدريس و افاده مشغول شد. رباعي:
تحصيل دوام بايد و رنج طلب‌پيوسته به روز بحث و تكرار به شب
تقوي و رياضات و عبادات و ادب‌بي‌اين همه تحصيل محال است و عجب و بعد از وفات والد ماجد ترك گفت‌وگوي رسمي و اشتغال به اين نقوش وهمي گفته و بر جاده طاعت و منهج رياضت و سجاده مشيخت استقرار و استمرار گرفته طالبان راه را ارشاد و تلقين مي‌نمود وليكن هنوز بقيه‌يي از آثار نفس داشت و به موجب «آخر ما يخرج عن رؤس الصدّيقين حبّ الجاه» بر ابناي جنس تفوّقي جسته، نمي‌خواست كه شيخي ديگر در آن شهر با وي شركت مكاني داشته باشد، تا آنكه در روز عيد مقتدايي را از مشايخ مترسّمه متصوّفه و متقشّفه از غايت غبطه و غيرت از محفه فرود آورده شكستي عظيم به حال او رسانيد و كوس شيخي به انفراد مي‌زد و برادران ديگر كه به حسب سن و اعتبار از او بزرگتر بودند نيز اطاعت او نموده به آن مباهات مي‌نمودند. در اين اثنا ميان عبد الله نيازي افغان كه اولا از خلفاي نامدار شيخ سليم چشتي فتح‌پوري بود و بالاخره به رخصت او به زيارت
ص: 272
مكه معظمه رفته و سلوك اطوار مختلفه كرده و به مير سيد محمد جونپوري- قدس الله سره العزيز- كه دعوي مهدي موعود كرده بود گرويده و طريقه مهدويت گزيده از سفر حجاز آمده در بيانه توطن نمود و در گوشه باغي از آباداني دورتر به كنار حوض مسكن ساخته آب بر سر خود مي‌كشيد و چون وقت نماز مي‌رسيد بعضي از كاسبان و هيزم‌كشان و آبكشان را كه گذر در آن مقام مي‌افتاد جمع كرده اقامت نماز جماعت را لازم مي‌داشت، به مثابه‌يي كه اگر كسي را مايل به جماعت نمي‌يافت پلي چند به او داده ترغيب نموده ثواب جماعت از دست نمي‌داد و شيخ علايي چون روش او را ديد بسيار خوش كرد و به اصحاب خويش گفت كه دين و ايمان اين است كه ميان عبد الله نيازي دارد و روشي كه ما گرفتار آنيم جز بت‌پرستي و زنّارداري نيست. رباعي:
تا يك سر موي از تو هستي باقي است‌انديشه كار بت‌پرستي باقي است
گفتي بت و زنار شكستم رستم‌اين بت كه ز پندار پرستي باقي است و طريقه آبا و اجداد خود را ترك داده دكان مشيخت و مقتدايي را بر هم زده و پا بر سر پندار و غرور نهاده در پي استرضاي غرباي خويش گشت و به طريق فروتني و خواري كفش پيش پاي جماعتي كه ايشان را سابق آزرده بود مي‌نهاد و مدد معاش و لنگر و خانقاه گذاشته و وادي ترك و تجريد پيش گرفته آنچه اسباب دنيوي تا كتب هم كه داشت همه را بر فقرا ايثار كرد و با حليله خويش گفت كه مرا درد طلب حق گريبان‌گير گشته اگر بر فقر و فاقه صبر مي‌تواني كرد همراه من باش بسم الله و گرنه حصه خود از اين اموال برآور و زمام اختيار بر دست خود بگير و برو. ع:
داري سر ما و گرنه دور از بر ما
او خود برين شيوه اشدّ رضا داشت، بيت:
كار دين بعضي زنان شايد به از مردان كننددر دليري شير ماده بهتر از شير نر است و در جوار ميان عبد الله آمده از او به طريق پاس انفاس تلقين ذكر به روشي كه ميان اين طايفه مقرر است گرفت و معاني قرآني و نكات و دقايق و حقايق آن به آساني بر او مكشوف گشت و جمعي كثير از احباب و اصحاب كه با وي جهت اتحاد و اعتقاد داشتند بعضي مجرد و بعضي متاهّل صحبت او را به جان اختيار
ص: 273
كرده راه سلوك را به قدم توكل سپرده، سيصد خانه‌وار مردم بي‌كسب و تجارت و زراعت و حرفت ديگر به سر مي‌بردند و هرگاه چيزي از غيب مي‌رسيد قسمت بر رؤس افراد به طريق سويّت و عدالت مي‌كردند و فحواي كريمه رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ را شعار خود ساخته اگر از گرسنگي مي‌مردند هم دم نمي‌زدند و اگر كسي ترك عزيمت به موجب قرار داد ايشان داده كسبي مي‌كرد، البته ده يك در راه خداي تعالي صرف مي‌نمود و در وقت بعد از نماز فجر و نماز ديگر صغار و كبار در آن دايره جمع آمده بيان قرآن مي‌شنيدند و شيخ علايي را نفس گيرايي مؤثر چنان بود كه در وقت تفسير قرآن مجيد از او هر كسي كه مي‌شنيد اكثري خود دست از كار و بار دنيوي بازداشته آن صحبت اختيار مي‌كردند و ترك خانمان و عيال و اطفال نموده و بر شدت فقر و فاقه و مجاهده صبر كرده ديگر پيرامون كسب و كار خود نمي‌گشتند و اگر آن همت نمي‌بود لااقل توبه از معاصي و ملاهي و مناهي «1» خود هيچ‌جا نرفته بود بسياري را خود چنان ديده شد كه شب از لوازم خانه و ظروف و آلات طبخ را حتي از نمك و آرد و آب هم خالي ساخته سرنگون مي‌ماندند و هيچ چيزي از اسباب معيشت با خود از غايت اعتماد بر رزاقي حق تعالي نمي‌گذاشتند و روز نو روزي نو دستور العمل ايشان بود و شمه‌يي از احوال اين جماعت در كتاب نجات الرشيد ايراد يافته آنجا بايد ديد و با وجود اين حال اسلحه و آلات حرب براي دفع مخالفان هميشه با خود مي‌داشتند تا اگر كسي بر حقيقت معامله اطلاع نمي‌داشت خيال مي‌كرد كه ايشان اغنيااند: يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ، و هر جا در شهر و بازار نامشروعي و منهيي مي‌ديدند جبرا و قهرا رفته احتساب مي‌كردند و ملاحظه از حاكم نمي‌داشتند و اغلب اوقات غالب بودند و از حكام شهر هر كه موافق مذهب و مشرب ايشان بود در امداد مي‌كوشيدند و هر كه منكر بود تاب مقاومت نداشت و كار به جايي كشيد كه پدر از پسر و برادر از برادر و شوهر از زن مفارقت گزيده در دايره مهدويه درآمده، راه فقر و فنا پيش مي‌گرفتند و ميان عبد الله چون ديد كه شيخ علايي با عوام و خواص برافتاده و وقت صاف او را شورانده از اين معني به هم برآمده به ملايمت و نصيحت گفت كه روزگار امثال اين امور بر نمي‌تابد و حق در زمان ما تلخ‌تر از حنظل گشته از اين وادي احتراز لازم
______________________________
(1). عبارت در اينجا مختل است، اصلاح آن ممكن نشد. مصحح.
ص: 274
شمرده يا خمول بايد گزيد يا راه سفر حجاز پيش بايد گرفت. رباعي:
آن كس كه ز غوغا نرهد واي بروبر خلق جهان دل بنهد واي برو
در دست فقير نيست نقدي جز وقت‌آن نيز گر از دست دهد واي برو شيخ علايي به همان وضع و حالت كه داشت با ششصد و هفتصد خانه‌وار مردم به اميد آنكه در اين سفر شايد به اعيان و مقتدايان اين طايفه صحبت داشته روش اهل دواير بداند، متوجه گجرات شد و زماني كه از بيانه به قصبه بساور آمد جامع اين اوراق را پدر مرحوم به ملازمت او برد و از بس خردسالي صورت او مانند خوابي و خيالي در متخيّله من مانده و چون به خواص‌پور نزديك به جودهپور رسيد، خواص خان كه در آن سرحد نامزد بود اولا به استقبال او برآمده داخل زمره معتقدان شد و چون به سماع مقيد شده بود، هر شب جمعه در منزل او صوفيان اجتماع مي‌نمودند و شيخ علايي منكر ملاهي و مناهي و آمر معروف و ناهي منكر بود بنابر آن صحبت راست نيامد و منع و زجر از نگاه داشتن حق سپاهيان علاوه آن گشت. مثل: (انّ قول الحقّ لم يترك لي صديقا)، مشهور است و شيخ علايي به جهت بعضي موانع كه پيش آمد از اثناي راه برگشته به بيانه مراجعت نمود و زماني كه اسليم شاه در آگره بر مسند حكومت استقرار گرفت و آوازه شيخ علايي به سمع او رسيد، مير سيد رفيع الدين محدث و ابو الفتح تهانيسري و ديگر علماي آگره را احضار فرموده شيخ علايي را به اغواي مخدوم الملك مولانا عبد الله سلطان‌پوري از بيانه طلب داشت. او با جمعي از اصحاب مخصوص خود كه همه يكتاپوش و مسلح بودند بر درگاه آمده و به رسميّاتي كه در مجلس ملوك مي‌باشد مقيد ناشده سلام بر وجه مسنون بر همه اهل مجلس كرد. اسليم شاه جواب به كره گفته بر او و بر مقربان او وضع شيخ بسيار گران آمد و مخدوم الملك خاطرنشان اسليم شاه ساخته بود كه اين مبتدع دعوي مهدويت مي‌كند و مهدي خود پادشاه روي زمين خواهد شد و چون سر خروج دارد، واجب القتل است. عيسي حجاب كه نهايت درجه تقرب داشت و ديگر امرا چون شيخ علايي را در وضع نامرادي با جامه‌هاي پاره و كفشهاي كهنه ديدند به اسليم شاه گفتند كه اين مرد با اين حال و با اين هيأت مي‌خواهد كه پادشاهي را از ما بگيرد، مگر ما افغانان همه مرده‌ايم و پيش از انعقاد
ص: 275
مجلس بحث شيخ علايي به موجب عادت معهود خويش چند آيات قرآني را تفسير كرده و چنان وعظي نافع به عبارتي بليغ مشتمل بر ذكر مذمت دنيا و احوال قيامت و اهانت علماي زمان و ساير خطابيات گفت كه اسليم شاه و ديگر امراي حضار مجلس را به آن قساوت قلب بسيار مؤثر افتاد و آب در چشم كرده حيران ماندند و اسليم شاه از مجلس برخاسته و خود مقيد شده از اندرون محل طعام براي شيخ و همرهانش فرستاد و شيخ نه خود از آن طعام تناول نمود و نه هنگام آمدن اسليم شاه تعظيم او به جا آورد و به ياران خود همين‌قدر گفت كه هركه را خوش آيد بخورد و چون از او پرسيدند كه سبب امتناع از طعام خوردن چه بود، جواب داد كه طعام تو حق مسلمانان است كه به خلاف شرع زياده از حق خود متصرف شده، اسليم شاه با وجود اين خشم فرو خورده تحقيق آن بحث و تشخيص قضيه را به علما حواله كرد و شيخ علايي به قوت حدّت طبع و صفاي باطن بر هر كدام ايشان در بحث غالب آمد و چون مير سيد رفيع الدين كه وفات او در سنه اربع و خمسين و تسعمائة است (954) در مقام ايراد احاديث [كه در باب خروج مهدي موعود و علامات آن واقع شده] مي‌شد، شيخ علايي مي‌گفت كه شما شافعي مذهبيد و ما حنفي و اصول حديث شما ديگر و از ما ديگر. توجيهات و تأويلات شما را در اين مبحث چون قبول مي‌داريم و ملا عبد الله را خود به حرف مي‌گذاشت و مي‌گفت كه تو از علماي دنيايي و دزد ديني و مرتكب چندين نامشروعاتي به مثابه‌يي كه از دايره عدالت خارج افتاده‌اي و هنوز آواز سرود و ساز از خانه تو علانيه مي‌شنوند و به موجب احاديث صحيح نبوي عليه الصلوة و السلام مگسي كه بر قاذورات نشيند به مراتب بهتر از عالماني كه در ملوك و سلاطين را قبله همت خود ساخته‌اند و در به درمي‌گردند. بيت:
علم كز بهر كاخ و باغ بودهمچو شب دزد را چراغ بود و امثال اين مقدمات چندان در تحقير و اهانت علماي غير عامل مي‌گفت و مستشهدات از آيات و احاديث مي‌آورد كه ملا عبد الله را مجال دم زدن باز نمي‌ماند و در اثناي بحث روزي اتفاقا ملا جلال بهيم دانشمند آگره آن حديث را كه در باب حليه و علامات مهدي موعود ورود يافته چنين خوانده كه اجل الجبهة به فتح جيم و
ص: 276
تشديد لام به صيغه تفضيل مشتق از جلال. شيخ علايي تبسمي كرد و گفت كه سبحان الله در ميان عوام الناس خود را به اعلم العلما شهرت داده‌اي و هنوز عبارت درست نمي‌تواني خواند، چه جاي نكات و اشارات و دقايق علوم حديث، نمي‌داني كه عبارت اجلي الجبهه است كه افعل التفضيل از جلاست نه از جلال كه نام تو باشد، او منفعل شده ديگر دم نزد. بر اين قياس شيخ مبارك را مي‌گويند كه در اين مجلس محمد شيخ علايي بود و از آن روز باز به مهدوي مشهور است و اسليم شاه فريفته به بيان و كلام او شده، مي‌گفت كه تفسير معاني قرآن مي‌كرده باشي و پيغام به شيخ داد كه از اين دعوي كه مهدي موعودي باز آي و آهسته در گوش من از اين سخن انكار بكن كه من تو را بر تمام قلمرو خويش محتسب الهي مي‌گردانم و تا اين زمان اگر بي‌حكم من امر معروف مي‌كردي حالا به اذن من به آن امر قيام نماي و اگر نه علماي زمان به قتل و صلب تو فتوي داده‌اند و من ملاحظه مي‌كنم و نمي‌خواهم كه خون تو ريخته گردد. شيخ كه قدم بر قدم منصور مانده در اين دعوي اسهل و در اين مطلب جزئي از او هم گذرانده بود بيم و هراس هيچ داوري نداشت و با وي همين مي‌گفت كه اعتقاد خود را به سخن تو چگونه تغير دهم. بيت:
سلامت چو خواهي ملامت رواست‌سلامت چو گم شد ملامت خطاست و در اين اثنا هر روز خبر به اسليم شاه مي‌رسيد كه امروز فلان سردار افغانان در دايره شيخ رفته به او گرويد و ترك علايق روزگار گفت و روزي ديگر بهمان و ملا عبد الله ساعت به ساعت اسليم شاه را تحريض و ترغيب بر قتل او مي‌نمود.
آخر الامر اسليم شاه حكم بر اخراج شيخ نموده گفت كه در مملكت من مباش و به دكن برو. چون شيخ علايي كه از سالها باز هواي سير دكن و ديدن مهدويه آن ديار در سر داشت، اين مژده شنيده كريمه أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً خوانده برخاسته بي‌توقف عازم آن ولايت گرديد. بيت:
قاسم سخن كوتاه كن برخيز و عزم راه كن‌شكّر بر طوطي فكن مردار پيش كركسان و به هنديه كه سرحد دكن است رسيده و بهار خان الملقب به اعظم همايون سرواني حاكم آنجا او را چند روز در اولكه خويش نگاه داشت و در دايره او درآمده هر روز به پاي وعظ او مي‌رفت و نيمه لشكر او بلكه زياده از آن به او گرويدند و اين
ص: 277
خبر را منهيان به اسليم شاه رسانيدند و عرق غيرت او به جنبش درآمد و مخدوم الملك صورت حال را به صد آب و تاب خلاف واقع خاطرنشان اسليم شاه ساخت و حكم به طلب شيخ علايي صادر شد. مقارن اين حال اسليم شاه از آگره به جانب پنجاب به قصد دفع فتنه نيازيان متوجه گشته بود، چون محاذي بيانه به منزل بهرسور رسيد، مخدوم الملك به اسليم شاه گفت كه از فتنه صغير كه عبارت از شيخ علايي باشد چند روزي خلاصي يافتيم، اما فتنه عظيم، يعني شيخ عبد الله نيازي كه مرشد شيخ علايي و پير نيازيان است و پيوسته با سيصد و چارصد كس مسلح و مكمل در كوهستان بيانه مي‌باشد و افساد مي‌نمايد هنوز برپاست. آتش خشم اسليم شاه كه تشنه خون نيازيان بود از اين نفس شعله زد و به ميان بهوه لوحاني حاكم بيانه كه از جمله برگزيدگان خاص شيخ عبد الله بود امر به احضار شيخ فرمود و ميان بهوه نزد شيخ رفته گفت كه مناسب چنان مي‌بينم كه شما روزي چند به موجب آنكه از بلا حذر گفته‌اند خود را به گوشه‌يي بكشيد و از اين شهر به جاي ديگر انتقال نماييد تا شايد پادشاه ذكر شما را فراموش سازد، بار ديگر بر سر اين حرف نيايد و دفع الوقت كرده باشيد و من نيز عذري پسنديده خواهم گفت. ع:
مترس از بلايي كه شب در ميانست
اين سخن او را شيخ عبد الله قبول نكرد و گفت اين پادشاهي است غيور و مخدوم الملك پيوسته در انتهاز فرصت است، اگر به جاي دورتر رفته مرا بطلبند آن زمان در مؤنت عظيم خواهم افتاد. بنابر آن حالا كه به ده كروهي رسيده باشد ديدن وي اولي‌تر است و اراده خداوندي اينجا و آنجا در حال و استقبال مساوي است تا هر چه مقدر است خواهد رسيد، (العبد يدبّر و اللّه يقدّر). بيت:
عنان كار نه در دست مصلحت بين است‌عنان به دست قضا ده كه مصلحت اينست تا شباشب از بيانه روانه شد و صباح وقت كوچ اسليم شاه را در سر سواري ديد و گفت: السلام عليك. در اين حين ميان بهوه قفاي او را گرفته خم ساخته گفت كه شيخا به پادشاهان اين چنين سلام مي‌كنند. شيخ به تندي جانب او ديد و گفت سلامي كه سنت است و ياران بر رسول صلي الله عليه و آله و سلم كردند و رسول صلي الله عليه و آله و سلم بر ايشان رضي الله عنهم گفته‌اند، همين است، من غير
ص: 278
اين نمي‌دانم. اسليم شاه اعراضي شده كه پير علايي همين است. ملا عبد الله كه در كمين بود گفت همين اسليم شاه فرمود تا او را بي‌تحاشي زير لگد و مشت و چوب و تازيانه گرفتند و شيخ تا زماني كه شعور داشت همين آيه كريمه مي‌خواند كه رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِي أَمْرِنا وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ.
اسليم شاه پرسيد كه چه مي‌گويد؟ ملا عبد الله گفت كه شما را و ما را كافر مي‌خواند.
اسليم شاه شدت و غلظت ورزيده بيشتر از پيشتر مقيد به عقوبت و تعذيب او گشته تا يك ساعت بيش سواره ايستاده او را لت مي‌فرمود چون دانست كه نفس از او منطقع شده بيت:
نفسي در ميان ميانجي بودآن ميانجي هم از ميان برخاست ماند و روان شد و شيخ را كه رمقي در تن باقي مانده بود در خام پيچيدند و تا يك شب و روز او را در جاي آتش گرم نگاه داشتند تا به حال آمد و اين واقعه در سنه خمس و خمسين و تسعمائة (955) روي نمود و بعد از صحت از بيانه قطع نظر نموده سياحت گزيد و چندگاهي در افغانستان بود و چندگاهي در ميان افغانان پتن سرحد بجواره مابين انبير و امر يتسر به سر مي‌برد و چنين مي‌گفت كه اين بود ثمره صحبت ارباب قيل و قال. نظم:
اي خداوندان حال الاعتبار الاعتباروي خداوندان قال الاعتذار الاعتذار عاقبت به سرهند آمده از راه و روش مهدويت بالكل ابا آورده و ساير مهدويه را از آن اعتقاد بازداشته به روش متشرعان عامه اهل اسلام سلوك مي‌ورزيد تا در سنه نهصد و نود و سه (993) زماني كه بندگان حضرت متوجه اتك بنارس بودند او را طلبيده پاره‌يي زمين و معاش به نام او و فرزندان او در سهرند انعام فرمودند و در سنه الف (1000) در سن نود سالگي تخمينا عالم فاني را بدرود كرد. رباعي:
گر خنگ فلك عنان به دست تو سپردور نقد زمين جهان به پاي تو شمرد
گر دانش تو سبق ز افلاطون برداينها همه هيچ است همي بايد مرد و بعد از آنكه اسليم شاه فتح نيازيان كرده به آگره مراجعت نمود، ملا عبد الله اسليم شاه را محرك شد و سرود به ياد مستان داده باز بر اين آورد كه شيخ علايي را از هنديه طلبيده بر او اجراي حد فرمايند و به اقبح وجوه خاطرنشان او ساخت كه
ص: 279
حكم به اخراج شيخ علايي شده بود و حال آنكه بهار خان مريد و معتقد او گشته و تمام لشكر به او گرويده چنانچه خويشان از هم تبرا جسته به مذهب او درآمده‌اند و احتمال خلل در ملك است، اسليم شاه او را از آنجا طلب نموده نسبت به پيشتر خود بيشتر مقيد شده تا آن قضيه به فيصل رسد و چون ملا عبد الله را صاحب غرض دانسته بود و عالمي ديگر را از علماي دهلي و آگره قابل تشخيص اين بحث نمي‌يافت، شيخ علايي را در اين مرتبه حكم كرد تا در بهار پيش شيخ بده طبيب دانشمند كه شير خان از نهايت اعتقاد كفش پيش پاي او مي‌نهاد و بر ارشاد قاضي شرحي معتبر نوشته و مشهور است فرستند و به موجب گفته او عمل نمايند. شيخ علايي چون آنجا رفت، از اندرون خانه‌هاي شيخ بده طبيب آواز سرود و ساز شنيد و بعضي مكاره طبعي و شرعي ديگر نيز كه ذكر آن استهجاني صريح دارد در مجلس او ديد و بي‌اختيار امر معروف و نهي منكر كرد. شيخ بده چون بسيار فاني و معمر بود و قدرت تكلم نداشت اولاد و احفادش جواب دادند كه بعضي رسوم و عادات كه در هندوستان شايع شده از آن قبيل است كه اگر آنها را منع كنند كيف ما اتفق ضرري و نقصاني دنيوي و جاني و بدني به مانع عايد شود. زنان هنديه كه طايفه ناقص‌اند آن نقصان را نتيجه احتساب مي‌دانند و در آن صورت كافر مي‌شوند. به هر حال در تجويز فسق از تجويز كفر شايد بزه كمتر باشد. شيخ علايي گفت اين خيال فاسد است به اين دليل كه زماني كه نقصان دنيوي در اعتقاد ايشان نتيجه تغير نامشروعي باشد و امر معروف را سبب موت شخصي و ضرر مال و جاه او دانند از اول مسلمان نيستند تا ملاحظه اسلام ايشان كرده شود و سخن در صحت نكاح است، چه جاي آنكه غم مسلماني ايشان بايد خورد كه (البنأ علي الفاسد افسد). آن جماعت ملزم شدند، اما شيخ بده طبيب از روي انصاف در مقام اعتذار و استغفار درآمده، شيخ علايي را تحسين نموده به تعظيم و احترام تمام پيش آمد و اول مكتوبي به اسليم شاه نوشت به اين مضمون كه چون مسئله مهدويه موقوف عليه ايمان نيست و اختلاف بسيار در باب تعين علامات مهدي واقع است بنابر آن حكم به كفر و فسق شيخ علايي نمي‌توان كرد، غايتش شبهه او را مرتفع بايد ساخت.
اينجا كتاب كمياب است و در كتابخانه علماي آنجا بسيار خواهد بود تحقيق
ص: 280
فرمايند. فرزندان شيخ خاطرنشان او گردانيدند كه مخدوم الملك صدر الصدور است اينكه مخالفت او مي‌نمايند البته باعث طلب شما مي‌گردد و در اين وقت پيري اين همه مسافت راه بعيد طي نمودن و مرتكب مشاق شديد شدن از مصلحت دور است. بنابر آن نوشته اول را فسخ نموده خواهي نخواهي از جانب شيخ بده خطي مشتمل بر خوش‌آمد ملا عبد الله پنهاني به اسليم شاه نوشتند كه مخدوم الملك امروز از علماي محققين است. سخن سخن او و فتوي اوست و در آن هنگام كه اسليم شاه در مقام پنجاب بود شيخ علايي در مقام بن به او رسيد. چون خط سر به مهر شيخ بده طبيب را خواند شيخ علايي را نزديك طلبيده آهسته گفت كه تنها به گوش من بگو كه از اين دعوي تائب شدم و مطلق العنان فارغ البال باش. شيخ علايي به سخن او گوش نكرد و ملتفت نشد. اسليم شاه مأيوس گشته به ملا عبد الله گفت تو داني و اين بگفت و به حضور خود چند تازيانه زدن فرمود و شيخ علايي خود در گلو جراحت طاعون كه در آن سال در جميع ممالك هند شايع شده بود و اكثري از خلايق تلف شده بودند داشت، چنانچه فتيله در آن مي‌رفت و محنت سفر علاوه آن گشته بود و از او رمقي بيش نمانده تا در تازيانه سوم جان علوي او قالب سفلي را گذاشته به آشيانه فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ، پرواز كرد و در نزهتگاه (ما لا عين رأت و لا اذن سمعت و لا خطر في قلب بشر)، آرام گرفت و بعد از آن جثه نازك او را به پاي پيل بسته پاره‌يي راه در اردو گردانيدند و حكم فرمودند تا قالب او را دفن نسازند و موكلان گماشتند و در همان ساعت صرصر تندباد چنان وزيدن گرفت كه مردم گمان قيامت بردند و در تمام لشكر غلغله ماتم عظيم افتاد و زوال دولت اسليم شاه را عن قريب مترصد بودند و شباشب مي‌گويند كه چندان خرمن گل‌ها بر قالب شيخ ريخته شد كه در آن پنهان گشته حكم قبر او پيدا كرده بود و بعد از اين قضيه «1» زوال شد و دولت اسليم شاهي به دو سال نكشيد و بعينه مانند قضيه سلطان جلال الدين فيروز شاه خلجي بود. بعد از كشته شدن سيدي موله، بلكه انقضاي عهد سليم شاه سريعتر از عهد او شد و باعث اين دل‌آزاري را مردم همه از ملا عبد الله كه هميشه درويش‌آزار بود مي‌دانستند و الحق همچنان بود و اين واقعه در
______________________________
(1). نسخه: قضيه دولت اسليم شاهي الخ.
ص: 281
سنه سبع و خمسين و تسعمائة (957) روي داد و جامع اوراق كه در آن زمان ده ساله بود اين دو تاريخ يافت اول «ذاكر اله»، دوم «سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً».
و از جمله وقايع عهد اسليم شاهي قتل خواص خان است. مجمل اين قضيه آنكه، خواص خان چون بعد از جنگ نيازيان گريخته به دامن كوه رفت، اسليم شاه تاج خان كرّاني را كه برادر سليمان كرّاني و عالم‌ترين و فاضل‌ترين سلسله افغانان بود، در آن حدود نامزد گردانيده از مقام بن به او فرمان نوشت كه خواص خان را هر چند به عهد و سوگند هم باشد از كوه فرود آورده كار او را تمام‌سازي و به جهت استحكام امكنه آن جبال تاج خان چون كاري نتوانست كرد، فرمان عهد و قول سليم شاه را به او فرستاد. او از روي مسلماني‌ها باور كرده آمده تاج خان را ديد و تاج خان در ساعت او را به قتل رسانيده سرش را نزد اسليم شاه در قصبه بن فرستاده جسد او را در قصبه سرستي از نواحي سنبل دفن ساخته از آنجا به دهلي آوردند و اين واقعه در سنه تسع و خمسين و تسعمائة (959) روي داد و «مصيبت به عالم شد» تاريخ يافتند «1» و يكي از جمله علوّ همت او اين بود كه همراه شير شاه چون به كالپي رسيد دو لك روپيه به حلواييان آن بلده داد تا به مرور نبات مصري را به رنتهنبور مي‌فرستاده باشند و همچنين تمام باغات انبه بيانه را زر داد تا انبه هر روز در منازل امرا و فقرا مي‌رسانيده باشند. در همين اثنا اجل شير شاه رسيد و اسليم شاه كسان گماشت تا مبلغ بيست و چهار هزار روپيه او بازيافت نموده از وجه بقاياي آن زر تحصيل كرده و اصل خزانه او گردانيدند و در همين سال شيخ عبد الحي ولد شيخ جمالي كنبوي دهلوي كه به فضايل علمي و شعري آراسته و صاحب سجاده و نديم و مصاحب خاصّ الخاص اسليم شاه بود وديعت حيات سپرد و سيد شاه مير آگره اين تاريخ يافت، بيت:
گفت نامم همي شود تاريخ‌بنده وقتي كه در ميان نبود و از جمله وقايعي كه در ايام اقامت اسليم شاه در مقام بن روي نمود آن بود كه روزي اسليم شاه مابين دو نماز بر اسبي راهداري مربع نشسته جريده از اردو به طريق عادت معهود به سير قلعه مان‌كهر كه به مسافت پنج شش كروه تخمينا بود
______________________________
(1). در «مصيبت به عالم شد» تاريخ نهصد و هشتاد و نه است، پس خلاف ظاهر است.
ص: 282
مي‌رفت، ناگاه شخصي از سر گذشته و سر راه گرفته و شمشيري در بغل به موجب مثل تأبّط شرّا پنهان كرده به بهانه دادخواهي پيش آمده، زخمي بر او انداخت و اسليم شاه آن را به چابك‌دستي و چستي بر سر تازيانه گرفت و دسته تازيانه را قطع نموده روي او را اندكي مجروح ساخت و چون دست براي زخم ديگر برداشت اسليم شاه جستي زده خود را بالاي آن پاجي انداخت و شمشير را از دست او كشيده در اين هنگام دولت خان اجياره بن سزاول خان كه منظور دل‌نشين و محبوب دل‌پسند اسليم شاه بود، تاخته آمد و زخمي بر آن شخص انداخت و ديگران هم رسيده از او پرسيدند كه تو را بر اين فعل كه باعث بود؟ اسليم شاه بر اين معني راضي نشد، گفت اين مردك خانه‌هاي بسيار كسان را خواهد سوخت، زودتر او را به قصاص رسانيد، اما آن شمشير را شناخت كه به اقبال خان داده بود و اين اقبال خان از اراذل و اسافل هندوستان بود كه چندگاه خدمت شير شاه مي‌كرد و چون بسيار قبيح منظر بود و دني و ابله و كريه و محقر او را رحمة اللهي كه در هند عبارت از جولاهه باشد مي‌گفتند و اسليم شاه او را از اسفل السافلين برآورده به اعلي عليّين درجه تقرّب رسانيده، محسود امراي عظيم الشان خود ساخته يك ساعت از خود جدا نمي‌گردانيد و از آن روز باز كه آن شمشير را شناخت منصب او را گرفته مظهر (كلّ شي‌ء يرجع الي اصله) گشت و هر چند امراي افغان ترغيب بر قتل او كردند، گفت مرا شرم از تربيت خود مي‌آيد. بيت:
چوب را آب فرو مي‌نبرد داني چيست‌شرمش آيد ز فرو بردن پرورده خويش و اسليم شاه كه به همين‌طور بر افغانان بدگمان بود، حالا خود علت مركب شد و افيون در شراب او افزود و مارگزيده زهر نوش كرده تشنه خون افغانان گشته و به عزم استيصال ايشان بيشتر از پيشتر يك‌رويه شد و روزگار به زبان حال همين به او مي‌گفت. بيت:
بنياد كرده‌اي كه كني خانمان خراب‌اي خانمان خراب چه بنياد كرده‌اي و بعد از اين وقايع اسليم شاه مراجعت نموده به جانب گواليار كه پاي‌تخت ساخته بود توجه نمود. چون به دهلي رسيد خبر آمد كه محمد همايون پادشاه به كنار آب نيل به قصد تسخير هند رسيدند و اسليم شاه كه اين خبر شنيد زلو بر گلو
ص: 283
چسبانده بود در آن ساعت جدا كرده و آب بر سر ناريخته و گلو را به لتّه بسته سواري فرمود. روز اول سه كروه راه طي نموده منزل ساخت و عام و خاص لشكر او كه از قلاشي به جان آمده بودند، چون گلو بستگان بي‌اختيار از دنبال روان شدند و بعضي وزراي دولت‌خواه او به عرض رسانيدند كه چون غنيم قوي به مقابله آمده و سپاهيان خراب‌اند، اگر اداي مواجب حكم شود مناسب دولت است. اسليم شاه جواب داد كه در اين وقت اگر زر خواهم داد حمل بر زبوني و احتياج من خواهند كرد، بنابر آن بعد از اين فتح بازگشته علوفه دو ساله را به يك قلم حكم مي‌كنم.
لشكريان صبر كرده و آه در جگر نداشته مترصد لطيفه غيبي و منتظر آفت ناگهاني مي‌بودند، با وجود بي‌ساماني به يورت رسيدند و زماني كه به عرض اسليم شاه رسانيدند كه توپخانه طيار هست، اما گاوان ارابه در گواليار گذاشته‌اند چه حكم مي‌شود؟ گفت چندين هزار پياده رجاله چه كار مي‌آيد كه ماهيانه مفت مي‌گيرند و اين جماعت را گاو و خر اعتبار نموده ارابه‌كشي فرمود و ما صدق اين بيت درست آمد، بيت:
اين كه تو بيني نه همه مردم‌اندبيشتري گاو و خري بي‌دمند و بعضي ديگها از آن قبيل بود كه هر كدام را هزار هزار كس دو دو هزار كس كمتر و بيشتر مي‌كشيدند و به اين سرعت در عرض هفت روز به پنجاب رسيد و همايون پادشاه خود بنابر بعضي مصلحتها تا به نهر در دامن كوه شمالي از حد كشمير رفته مراجعت به جانب كابل فرمودند، چنانچه نبذي از اين احوال به طريق اجمال به جاي خود مذكور خواهد شد، ان شاء الله تعالي و اسليم شاه نيز اين خبر را شنيده از لاهور به سرعت در گواليار رفته قرار نمود و در اين اثنا در نواحي قصبه انبيري رفته به شكار مشغول بود كه جمعي از لوندان به اغواي بعضي امرا سر راه او را گرفته قصد غدر داشتند و منهي اين خبر را به اسليم شاه رسانيد. او به راه ديگر به شهر درآمده و جمعي را مثل بهاء الدين و محمود و مداكه سر فتنه ارباب غدر بودند به قتل رسانيد، كساني را كه گمان بد بر ايشان داشت مقيد مي‌ساخت و مي‌كشت و در خزانه گشوده حكم عام كرد كه علوفه دو ساله سپاهي را بدهند و فرامين به امراي پنجهزاري و ده هزاري به اين مضامين نوشت و بعضي يافتند و اكثري نه. در همين
ص: 284
حين كه سپاه اجل غنيم غالب‌تر از هر غالب است «1» بر او تاختن آورد، بيت:
آن يكي خر داشت پالانش نبوديافت پالان گرگ خر را در ربود و مقدمه بعضي از آن سپاه مي‌گويند دنبلي بود كه در حوالي مقعد او برآمد و بعضي سرطان مي‌گفتند و از درد بي‌قرار گشت. خون كم كرد هيچ فايده نداشت و در وقت اضطراب و بي‌طاقتي گاه‌گاهي مي‌گفت كه من خدا را اين‌چنين غالب نمي‌دانستم، در اين حالت هم تا زماني كه شعور داشت دولت خان را در مقابله خود نشستن مي‌فرمود و نظر به غير از روي او در جانب ديگر نمي‌گماشت. بيت:
ندهد جان فرشته را محمودتا نبيند ورا به شكل اياز و با وجود آنكه بي‌شعوري بر او غالب آمده بود گاهي كه چشم مي‌گشاد همين بر زبانش مي‌رفت كه اجيار «2» كجاست و مي‌گويند با آنكه از پهلويي به پهلوي ديگر گشتن بر او هر زمان دشوار مي‌نمود، رضا بر اين معني نداشت كه دولت خان را تصديع داده امر به مقابله او فرمايند بلكه مي‌گفت كه روي مرا به جانب او بگردانيد.
روزي او را حاضر نديد پرسيد كه كجا باشد؟ گفتند به خانه يكي از خويشان رفته خواهد بود و دانست كه ظاهرا به ديگران زمانه‌سازي مي‌كند در همان ساعت دولت خان رسيد و اسليم شاه اين بيت خواند. بيت:
قدر من مي‌نشناسي كه چه سانم به وفاباش تا صحبت ياران دگر دريابي و از ثقات مسموع است كه اسليم شاه به خزينه‌دار حكم فرموده بود كه در روزي به جهت خرج دولت خان تالك تنكه خود ناپرسيده بدهد، اما بالاتر از آن پرسيده به تصرف او بازگذارد. غرض چون كار روز به روز بلكه ساعت به ساعت بر او تنگ شد، اطبا از معالجه عاجز آمدند. بيت:
درين دقيقه بماندند جمله حكماكه آدمي چه كند با قضاي كن فيكون
اصول نبض چو شد منحرف ز جنبش اصل‌به لاي عجز فرو رفت پاي افلاطون
صلاح طبع چو سوي فساد روي نهادبماند بيهده در دست بو علي قانون تا آنكه از اين عالم پر حسرت به صد داغ حسرت درگذشت و ملك را به كام
______________________________
(1). در هر سه نسخه چنين است و احتمالا عبارت چنين بوده: «در همين حين سپاه غنيم اجل كه غالب‌تر از هر غالب است بر او تاختن آورد».
(2). دولت خان اجياره، ترجمه انگليسي، جلد 1، ص 532، پاورقي 2.
ص: 285
دشمنان درگذاشت و مدت حكومت او نه سال بود، و نعش او را در سهسرام برده پهلوي قبر پدرش دفن نمودند و اين واقعه در سنه نهصد و شصت و يك (961) روي داد و از اتفاقات آنكه در اين همين حال سلطان محمود گجراتي كه پادشاهي به صفت نصفت و عدالت و خداپرستي آراسته بود به دست برهان خدمتكار لا برهان له شربت شهادت چشيد و نظام الملك بحري پادشاه دكن مسافر بحر فنا شد و مير سيد نعمة الله رشوتي تخلص كه از فضلاي بي‌نظير و مصاحب غالب اسليم شاه بود اين تاريخ يافت. بيت:
سه خسرو را زوال آمد به يك باركه هند از عدلشان دار الامان بود
يكي محمود شاهنشاه گجرات‌كه همچون دولت خود نوجوان بود
دوم اسليم شاه آن كان احسان‌كه فرزند عزيز شير خان بود
سوم آمد نظام الملك بحري‌كه در ملك دكن خسرو نشان بود
ز من تاريخ فوت اين سه خسروچه مي‌پرسي «زوال خسروان» بود اسليم شاه با وجود ناخواندگي ابيات تقريبي بسيار به خاطر داشت و صاحب‌نظر بود. با مير سيد نعمت رشوتي شيوه مشاعره هميشه مي‌ورزيد و لطايف مي‌گفت و مي‌شنفت و انبساط مي‌نمود و با علما و صلحا اعتقاد عظيم داشت. مي‌گويند كه چون به الور به قصد سفر پنجاب رسيد، روزي ملا عبد الله سلطان‌پوري را از دور ديد كه مي‌آيد. خطاب به مقربان كرده گفت كه هيچ مي‌دانيد كه اين كه مي‌آيد؟
گفتند كه فرمايند. گفت بابر پادشاه را پنج پسر بود از آن جمله چار از هندوستان رفتند و يكي ماند. گفتند آن كيست؟ گفت اين ملا كه مي‌آيد. سرمست خان گفت تقريب نگاه داشتن اين‌چنين مفتّني چيست؟ گفتند كه چه توان كرد كه بهتري از او نمي‌بينم و چون ملا عبد الله رسيد او را بر تخت خويش نشستن فرمود و تسبيح مرواريدي كه همان زمان پيشكش از جايي آمده به بيست هزار روپيه قيمت او رسيده بود بخشيد و نماز به جماعت هرگز از او فوت نشدي و از «1» كيفيات و مسكرات «2» جوز هم نمي‌خورد.
______________________________
(1). نسخه: و به غير از كيفيت معني جوز هم.
(2). در متن: سكرات.
ص: 286